ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

عسل مامان و بابا

تبریک سال نو

    مثل ماهی زنده مثل سبزه زیبا مثل سمنو شیرین مثل سنبل خوشبو مثل سیب خوش رنگ و مثل سکه با ارزش باشید سال نو مبارک     دخترم برایت آرزوهای خوب را از خدای بزرگ در لحظات آخر سال می خواهم. خدایا :این سال را که پشت سر گذاشتیم چه خوب چه بد شکر می کنم و راضی هستم . ...
1 فروردين 1391

روز تولد ملینا

  سلام دختر گلم روز یک شنبه فرا رسید ،انگار همین دبروز بود که برای به دنیا اومدنت روز شماری می کردیم و دخترم در روز 28اسفند سال 88 به دنیا اومد (می خوام خاطرات به دنیا اومدنت رو بگم ولی برای پستهای بعدی )چون خودت بهتر می دونی که دم عید خیلی سرم شلوغه .دخترم امسال هم با دور هم جمع شدن تولدت را برگزار کردیم.مادر بزرگها و پدر بزرگها و عمه ها و  خاله ها و عمو و دایی و سهیلا جون(مامان تارا و طاها ) هم بودن که برایت یه جشن گرفتیم.همه روو برای شام دعوت کرده بودیم و منم مرخصی گرفتم و به مامان جون کمک کردم  .برای شام گوشت پلو و باقالی پلو بود و البته تزیین سالادها کار من بود که عکسشو بعداً می ذارم و بعد شام هم تولدت رو گرفتیم...
1 فروردين 1391

والا جون مهمون ملینا

  سلام خوشگلم   چند روزپیش خاله معصومه و عمو طاهر(دوست خانوادگی) بهمون زنگ زدن و گفتن که ما قزوینیم و روز جمعه می یام زنجان تا شما رو هم ببینیم و بعد بریم ارومیه .روز جمعه عمو طاهر و معصومه جون با یه نی نی خوشگل به نام والا اومدن خونمون والا که 16 روزه هستش برای دیدن مادر بزرگ و پدر بزرگهاش از شیراز به قزوین و ارومیه داشت سفر می کرد.و هر سال هم برای دیدن ما به زنجان می یان. با دیدن والا کلی خوشحال شده بودی و دائم به دستان کوچک والا نگاه می کردی و می گفتی خیلی کوچولوئه.تا گریه می کرد می گفتی چی شد؟ وقتی شیر می خورد تو هم ازم شیر می خواستی و می گفتی بغل مامان زهرا می می می خوام .بلاچه الان چه وقته شیر خوردنه دیگه ...
27 اسفند 1390

ملینا وآتیش بازی

     سلام سلام خانمم سلام   هرسال برای چهارشنبه سوری خونه مامان معصومه هستیم امسال هم مامان معصومه تماس گرفت و برای شب چهارشنبه دعوتمون کرد.عصر شمارو برای رفتن به خونه مامان معصومه آماده کردم و بابا هادی هم عاشق شب چهارشنبه سوریه .   خونه مامان معصومه که رسیدیم عمه رویا با بچه هاش اومده بودن و عمه رویا چون خیلی وقت بود شما رو ندیده بود غرقه  بوسه کرده بود شما رو .ساعت 7 بود که برای روشن کردن آتیش بابا هادی و عمو مهدی و عمو مجید(بابای باران) رفتن بیرون و من و عمه رویا هم شما رو برای دیدن آتیش و اتیش بازی اماده کردیم .صدای ترخ و تورخ خیلی زیاد بود وقتی آتیش رو دیدی خوشحال شدی اما ...
24 اسفند 1390

بدون عنوان

  اینم خریدهای عید ملینا خانم که بعد از کلی گشت اینارو براش خریدم                         دخترم امیدوارم که خوشت بیاد و به سلامتی تنت کنی . مبارکت باشه عزیزم     ...
24 اسفند 1390