داستان جالب کفش بهشتی
تو یکی از وبلاگها از این داستان خیلی خوشم اومد گفتم تو وب ملینا هم بذارم بخونید جالبه!!! تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه کریسمس روزبه روز بیشتر می شد . من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایایی که خریده بودم ، در صف صندوق ایستاده بودم . جلوی من دو بچه کوچک ، پسری ۵ ساله و دختری کوچکتر ایستاده بودند . پسرک لابس مندرسی بر تن داشت ، کفشهایش پاره بود و چند اسکناس را در دستهایش می فشرد . لباس های دخترک هم دست کمی از مال برادرش نداشت ولی یک جفت کفش نو در دست داشت . وقتی به صندوق رسیدیم ، دخترک آهست...
نویسنده :
مامان
12:54