ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

عسل مامان و بابا

روزهای تعطیل و ملینا

  سلام سلام    از ظهر روز پنج شنبه باهم بودیم تا روز یکشنبه حال بریم سراغ این مدتی که با هم بودیم      روز پنج شنبه بعد از ظهر من و شما و بابا هادی و مامان جون به دنیای بازی رفتیم آخه تو این مدت که هوا سرد بود دایم خونه بودی احساس کردم که خیلی دلتنگی می کنی تصمیم گرفیتم بریم دنیای بازی.به قدری خوشحال بودی که با دیدنش کلی ذوق کردی و تمام وسایلهای موجود سوار شدی به قول ترکها(گوزون قوردو اولدی)یعنی سیر شدی از لذت بردن. بابا هادی هم برای خودش رفته بود تو سایت تیراندازی که با مهارت کامل تیر اندازی می کرد و جایزه هم گرفت اما من هم به اصرار بابا یه تیر زدم ولی نمی دونم اصلا کجا رفت...
25 بهمن 1390

عکسهای جدید از نازگلم

    نقاشی ماهی توسط ملینا   جا پای ملینا در برفها     بارش برف و بازی ملینا   سارا و ملینا در تولد عمه مریم     ملینا با لباس هدیه شده از طرف عمو مهدی دوست بابا هادی   سارا - بابا ناصر جون و بابا جون و ملینا     تفنگ بازی در حال رفتن به رستوران حاج داداش       اینم عروسکی که برای خاله پرستو از سوغاتی در سال ٨١ ازمکه اوردم ...
23 بهمن 1390

تلفظ صحیح کلمات

  کلمات درست ملینا و نادرست اطرافیان: از اونجایی که شما تمام کلمات و جملات را صحیح می گی و چطور باشه که اولین بار یه کلمه رو شنیده باشی و دو سه بار که تکرار کنی صحیحشو یاد میگیری اما اطرافیان که می خوان سر به سرت بذارن بهت می گن: دایی محسن می گه ملینا بگو اوکار            ملینا می گه :نه خودکار بابا هادی می گه ملینا بگو کفات                 ملینا می گه :نه بابا هادی کتاب    بابا هادی می گه ملینا بگو دبش          &...
20 بهمن 1390

ملینا دکتر می شود

       ملینا جون وقتی ازت می پرسیم که می خوای چه کاره شی می گی دکتر .ان شالله هر چه که به صلاحته عزیزم.علاقه به دکتریت می دونی چیه وقتی ازت پرسیدم چرا دکتر؟ گفتی آخه آمپول بزنم .کلی خندیدم    اگه کسی بگه وای سرم درد می کنه سریع بهش می گی چی شده ؟بعد تجویزش می کنی که قرص بخور آب بخور بعد آقا دکتر آمپول بزنه باشه بعد خوب شو.این کل تجویز شما برای مریضها. شیرین زبونم خیلی دوستت داریم ...
20 بهمن 1390

به من چه ووووااااای!!!!!

   نازدونه مامان سلام   خوشگل خانم الان دو سه روزه که تب داری و بهونه های الکی می گیری نمی دونم به خاطر دندون در آوردنته یا اینکه ویروس  . اصلا دوست ندارم تو مریض بشی راضیم خودم مریض بشم ولی تو و بابا هادی مریض نشین خیلی سخته .غذا هم که کم می خوری .روز اول که خیلی بی حال بودی وقتی پیش دکترت بردم بعد از سلام شروع به گریه کردی از آنجایی که دکترت خیلی مهربونه صبر کرد تا گریه شما تموم شه بعد معاینه کنه .اما دکتر هم بعد از معاینه گفت نشانه ای از عفونت نیست و فقط برات آزمایش ادرار نوشت تو اون سرما رفتیم آزمایشگاه ولی خانم گفت من جیش ندارم .مجبور شدیم که تو خونه ازت ادرار رو بگیریم.تو مسیر هم برای بابا هادی عینک آفات...
20 بهمن 1390

بار الها

خدایا به فكرمان .... منطق به قلبمان .... آرامش به جسممان .... امنیت به روحمان .... پاكی به وجودمان .... آزادی به دست هامان .... قدرت به پاهامان .... سرعت به چشم هامان .... زلالی به زندگی مان .... عشق به دوستی مان .... تعهد به تعهدمان .... صداقت عطــــاكــــــــــن ...
16 بهمن 1390

در هم و برهم از ملینا

    سلام نازدونه مامان                 خوب باید تو این چند روز که شیطنت کردی رو برات بگم این شیطنت ها هم در جای خود شیرین هستن.     پنج شنبه وقت دکتر برات گرفتم به خاطر اینکه پوستت خشکه و خارش داشتی، یاد آور شم که روزی بود که برف کلی باریده بود و زمین لیز کامل بود ولی باید می رفتیم موقع رانندگی هم یکبار جلو در خونه مامان معصومه گیر کردیم تو برفها که چند تا پسر بازیگوش که داشتن تو سرما برف بازی می کردن ماشینو هل دادن و در اومدیم و رفتیم. وقتی وارد مطب دکتر شدیم سلام دادی و دکتر هم که می خواست معاینه کنه گفت باید پاهاشو ببینم به د...
16 بهمن 1390

مامان معصومه و نوه های شیطونش

  سلام نازگلم    از کجا بگم و چی بگم که تو دل بروای . روز یکشنبه که خونه مامان معصومه رفته بودی عارف و عرفان و باران و سارا دختر و پسر عمه هات هم بودند که بابا هادی گفته ملینا پاشو بریم خونمون گفتی که نه واسا بذار یه ذره با عرفان بازی کنم خوب.که دیگه با گفتن خوب بابا هادی هم قبول کرده و مونده بودی اونجا و منم از سرکار اومدم اونجا.وووواااااای چه ول وله ای بود همه با هم بازی می کردین از این اتاق به اون اتاق بیچاره بابا ناصر چه گناهی کرده که نوه های به این شیطونی داره . هیچی دیگه بعد از ظهر که وقت خواب بچه های عمه رویا رسید تو نذاشی بخوابن و بهشون می گفتی پاشین بازی کنیم.اما تو وقت خواب تو به هیچکس توجه...
13 بهمن 1390

نعمت سفید خدا

                      قند عسل مامان خیلی خوشحالم آخه بالاخره نعمت خدا هم شامل حال ما شد و شاهد بارش برف شدیم واااااای خیلی خوشحالم. یه ذره از خاطرات کودکیم بهت بگم :وقتی که کلاس اول بودم تو زمستون که برف می بارید تا بالای زانو تو برف می رفتیم و دستامون بی حس می شد و بینی و لپهامون یخ می زد و تو اون برف سنگین مدرسه می رفتیم فکر کن از این سر کوچه تا اون سر کوچه زمین لیز می شد طوری که می نشستیم رو زمین سر می خوردیم و می رفتیم هم خوش می گذشت هم اینکه یخ می زدیم. یه موقعی هم اونقدر سوز داشت که ت...
9 بهمن 1390