ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

عسل مامان و بابا

خبر مهمممم

    ملینا جون همین الان خاله ملیحه بهم زنگ زد و گفت که دختر خاله سمیه نی نی داره ،هیچ چیزی به این مهمی امروز منو خوشحال نکرد.نی نی جان به جمع نی نی ها خوش امدی   ...
28 مهر 1390

دخترم در اداره

    صبح که ساعت 6:40 از خواب بیدار شدم خواستم آروم بلند شم که شما بخوابین و منم یه ذره به کارام برسم.دیدم جلوتر از من از تخت اومدی پایین و می گی ساام . بله دوباره کارام موند،ولی چون دیروز بهت قول داده بودم که پیشت بمونم ،تصمیم گرفتم با خودم ببرمت سرکار. صبحونتو خوردی و لباسهاتو پوشوندم و داروها تم دادم و برای رفتن به اداره آماده شدیم.تو اداره هم که با مامان رها بازی می کردی و خاله رو اذیت می کردی .همش هم دوست داشتی از پله ها بری پایین .تا ساعت 13 تو اداره بودیم و شیطنت هات باعث شد که مرخصی ساعتی بگیرم و بریم خونه.از همین جا از خاله (مامان رها )تشکر می کنم . وقتی هم که رسیدیم خونه نهارتو خوردی و خوابیدی . ...
28 مهر 1390

ملینا و عفونت گوش

  سلام عزیز دلم دختر گلم ، صبح که بردم خونه مامان جون حالت خوب بود فقط آب ریزش بینی داشتی . مامان جون می گفت ملینا جون بعد از صبحونه خوابش برد اما به یک ساعت نکشیده بیدار شد و دائم گریه می کرد. مامان جون بهم زنگ زد و گفت یه ریز داره گریه می کنه و اصلاً چیزی هم نمی خوره . اما گفت سعی می کنم ارومش کنم غافل از اینکه خانمی گوشش عوفنت کرده از سر کار که برگشتم همچنان گریه می کردی حتی شیر هم می دادم می گفتی :نه نه نه دستت هم همش به سمت گوشت بود که بردمت پیش دکترت، دکتر که با حوصله تمام معاینت کرد (جیغ و گریه داشتی)  گفت : گوشش عفونت داره ،که برات شربت سفکسیم رو تجویز کرد و برای دردت هم استامینوفن. بعد از ...
28 مهر 1390

تصمیم کبری مامان زهرا

سلام دخترم  ملینا جون ،تازگیها خیلی بهونه گیر شدی و برای اینکه چیزی رو به دست بیاری جیغ می زنی یا اینکه به مامانی یا بابایی می گی بیا و فلان چیز و بده.و اگر هم این کار رو برات نکنیم ناراحت می شی. اصلاً دوست ندارم دخترم اینطور باشه . همش هم دوست داری من پیشت باشم و موقعی که می خوام برم سر کار دنبالم گریه می کنی.قبلاً اینطور نبودی و نمی خوام باشی.خانمم درسته که اذیت می شی وقتی دور از مایی اما ما به خاطر شما تلاش می کنیم "نمی خوام منت بذارم ". باز هم غذا نمی خوری و بد غذا شدی دیگه واقعاً موندم چی بدم بخوری که باب میلت باشه.هر چی هم که بهت بدم بخوری  می گی نمی خووام (نمی خورم). ملینا جونم اگه شما غذا بخو...
28 مهر 1390

وقتی تو آمدی

ملینای گلم وقتی تو آمدی پاییز دلم بهار شد، کویر دلم گلستان شد.   وقتی تو آمدی احساس میکردم دنیا مال من است چون تو دنیای منی. وقتی تو آمدی خوشبختی را با تمام وجود حس میکردم چون تو همان امید زندگی منی.                                                                                                                                                     تو مانند یک نوای عاشقانه در قلبم نشستی و قلب مرا با آن نوای آرامت پر از محبت کردی    دفتر دلم را همراه با نام زیبای تو و با تمام خاطرات شیرینی  که با هم داریم و خواهیم داشت در صندقچه قلبم میگذارم و کلیدش را به دست حق میسپارم. با تمام وجود دوستت دارم....    ...
25 مهر 1390

خونه مادر بزرگ

سلام عزیز مامان دخترم پنج شنبه ها مهمون مامان معصومه جونشه.امروز هم که می خواستم برم سر کار خواب بودی که یه دفعه صدام زدی مامان بیا . فهمیدم که دیگه خواب بی خواب. بابا رو هم بیدار کردی ولی چون دیرم شده بود باهاتون خداحافطی کردم و تو موندی و بابا هادی. منم ساعت 11 بود که زنگ زدم ببینم بابا رو اذیت می کنی یا نه ،بابا هادی گفت داریم می ریم بیرون .تو هم 2 روز باز غذا نمی خوردی .مامان جون گفت که امکان داره چیزی دوباره تو گلوش گیر کرده ،بابا هادی هم تو رو برد پیش خانمی که کلی چیز از گلوت درآورده مثل: پوست تخمه،پوست پسته،استخون گردن مرغ(که اغلب توی سوپت می ریزم). بعد از اونجا هم رفته بودی خونه مامان معصومه که منم ازسر کار اومدم و ازت...
22 مهر 1390

منو ببخش

 برا دخترم خیلی روز بدی بود،صبح که بیدار شد احساس کردم کمی سرما خورده آب بینی اش راه افتاده بود براش سرماخوردگی دادم و نشست برنامه کودکشو نگاه کرد و منم به کارم رسیدم ،قرار بود خاله پری و پرستو هم بیان خونمون و برای عروسی تو خونه ما آماده شن که نهار رو اماده کردم اومدن و بعد نهار رفتیم خونه النا که با کمک مامان النا موهای خاله پری و پرستو رو درست کنیم ،ملینا خانم هم تو اتاق النا بازی می کرد و یه دفعه اومد و دستشو برد سمت بابلیس و یهو جیغ زد که با جیغ دخترم منم جیغ زدمو ملینا ترسید.کلی گریه و دستش هم که سوخت بعد اصلاً گریه اش بند نمی یومد و گریه و جیغ با هم . بعد از 1 ساعت گریه ، بالاخره تو بغلم خواب...
21 مهر 1390

ملینا و سوپ

دخترم ساام    خانمم که از شب قبل مونده بودیم خونه مامان جون و صبح هم که من رفتم سر کار و تو هم که با مامان جون و آبا تو خونه تنها موندین .ظهر که می خواستم بیام دنبالت تا بیارمت خونه رفتم دیدم که به به کلی مهمون اومده خاله ملیحه و عرفان و مادر بزرگ و عمه مامان و مهمتر از همه خاله پری و امیییییر آقا هم که بودن به همین خاطر ما هم ناهار اونجا موندیم تو هم که همش به عرفان می گفتی دایی.از اونجایی که عرفان تک فرزند خله ملیحه است به قدری خوشحال می شد و ذوق می کرد که نگو.ناهار هم که آبگوشت بود خیلی خوشمزه .آخه آبگوشتهای مامان جون خیلی خوشمزه می شه طوری که مهمونا خودشون می گن آبگوشت درست کن. از دخترم هم که می پرسیدم ملینا عرفانو دو...
19 مهر 1390