ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

عسل مامان و بابا

دیکشنری دخترم

  سلام خانم خوشگله ببخشید چند روز سرم خیلی شلوغ بود نتونستم به وب سر بزنم .تو این چند روز هم دخترم بی کار نبوده و کلی چیز یاد گرفته و شیطنتهای جدید. خانم گل دیروز صبح که می بردم خونه مامان جون خواب بودی وقتی رسیدیم و رو تخت گذاشتمت چشاتو باز کردی و صدام زدی ،فهمیدی که می خوام برم سر کار.محکم منو گرفته بودی و منم اصلاً وقت نداشتم سعی می کردم با چیزی مشغولت کنم ولی اصلاً توجهی نمی کردی مامان جون که می گفت بیا بغلم صورتتو برمی گردونی و رو شونم می ذاشتی و میگفتی نه نه.منم که دیرم شده بود ،بالاخره بابا جون به دادمون رسید و اومد .بغل بابا جون رفتی و مششغول بازی شدی و منم آروم فرار کردم. دیگه متوجه می شی که من پیش...
9 آبان 1390

در کنار خانواده

سلام عسلم   روز جمعه فرا رسید،دخترم با آرامش کامل یه روز صبح را پیش مامان و بابا خوابیده و احساس آرامش می کنه.دوست نداره بیدار شه ، آروم چشای نازشو باز می کنه و زیر چشمی نگاه می کنه می بینه مامان و بابا هستن ،خیالش راحت می شه و دوباره چشاشو می بنده. ساعت 9:30 مامان صدا می زنه دخترم پاشو صبحونه بخور گرسنه اته. بالاخره چشاما باز می شه و با لبخندی بر لب که موقع لبخند هم گونه اش تو رفتگی پیدا می کنه از خواب بیدار می شه و با صدای بلند سلام میده :ساام رو تخت چند بار غلطت می خوره و بازی می کنه.باز صدا می زنم پاشو خوشگل خانم ،دیگه پا می شی و می خوای از تخت بیای پایین که بغلت می کنم و یه بوس بر گونه های خوشگلت می زنم و مستقیم ب...
9 آبان 1390

شهادت امام جواد الائمه

  اي شيعه بزن ناله و فرياد امشب از غربت آن غريب کن ياد امشب مسموم شد از زهر، جواد بن رضا در حجره ي در بسته ي بغداد امشب ابن الرضا به حجره غريبانه جان سپرد او شمع جمع بود و چو پروانه جان سپرد مسموم شد ز زهر جگر سوز اُمّ فضل از روي شوق در ره جانانه جان سپرد ...
5 آبان 1390

شیرین زبونی ها

  سلام خوشگلم تازگیها داری کلمات را به هم می چسبونی و جمله می خوای بگی       بابا کجاست: سرکا(سر کار)      جورابتو پیدا کن: پیدا نیس     دستمو می گیری: می گی بیا لالا بکن     اسباب بازیتو تو لباست قایم می کنی و می گی مامان نیست،کجاست؟اینا      موقع خوردن ماکارونی: ماکاونی می کورم(ماکارونی می خورم)   دخترم عاشقتم ...
1 آبان 1390

کودک و خدا

  کودکی با پای برهنه روی برف ها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد. زنی در حال عبور بود که کودک را دید. کودک را به داخل فروشگاه برد و برایش کفش و لباس خرید و گفت: "مواظب خودت باش." کودک رو به زن کرد و گفت: "ببخشید خانوم شما خدا هستید؟" زن گفت: "نه من یکی از بندگان خدا هستم." کودک گفت : "میدانستم با او نسبتی دارید."     ...
1 آبان 1390