ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 13 روز سن داره

عسل مامان و بابا

اندر احوالات ملینا

  سلام ماهم      دخترم تو این روزها جملات را قشنگ می گی و هر جا هم کم آوردی با اشاره بهموم می فهمونی.قبلاً که اسمتو رو کاغذ نوشتم و بهت نشون دادم و گفتم که این ملیناست یاد گرفتی و هر موقع می نوشتم می گفتی :ملینا بعد یه دست و هوووورا برا خودت می زدی و می گی آپرین(آفرین) .دیشب هم که این کارو کردم بعدش گفتم بیا خودت هم بنویس،گفتی من بلت (بلد) نیستم.الهی دخترم به موقعش یاد می گیری. قصه شنگول و منگول رو هم با کمک من می گی : یکی بود ،یکی نبود توی یه ده کوچیک سه تا بع بعی بود .به اسمای مانوگل.انگول حبه انگول یه روز که مامانش می خواست بره خرید بازار گفت بچه های من نه کوچولوهای من درو ...
27 آذر 1390

گل صبا

  سلاااااام       روز چهارشنبه ،برای شام مهمون داشتم که وقتی از سر کار برگشتم دیگه دنبالت نیومدم تا به کارام برسم.وقتی شامو اماده کردم وبابا هادی اومد دنبالت اما خواب بودی وقتی رسیدی خونه یه ساعت خوابیدی  خاله زهرا و عمو منصوری(همکارای منو و بابا هادی ) که قبلاً با هم همکار بودیم تازه با هم نامزد کردن رسیدن . تو هم که از اولش آروم بودی و حرف نمی زندی اما وقتی کادوشونو بهت نشون دادن یه نگاه به کادو کردی و خوشت اومد و بعد دیگه مگه از حرف زدن دست می کشیدی .اونقدر با خودت حرف میزدی ؛کتاب می خوندی ،شعر می خوندی و با عمو منصوری حرف می زدی . دو کبوترعاشق هم از کارهای تو قش کرده بودن .   ...
24 آذر 1390

زهرا و فاطمه مهمون ملینا

سلام خانم خانما روز سه شنبه برای شام مهمون داشتم به خاطر همین تصمیم گرفتم که تو رو به خاله پری بسپرم و خودم به کارام برسم.خاله پری که از سر کار برمی گشت اومد تو رو هم  برد خونه خودشون و منم تونستم کارامو انجام بدم . خونه رو جارو کردم و روی میزارو تمیز کردم و بعد هم سالادارو درست کردم ،در ضمن بابا هادی هم بهم خیلی کمک کرد و ژله ها رو درست کرد و دوغ آماده کرد.بابا هادی دستت درد نکنه که به مامان کمک کردی . همچنین سوپ و غذا رو هم آماده کردم و همه چیز مرتب بود که فاطمه با مامان و باباش اومدن.اما تو هنوز نیومده بودی که به فاصله 10دقیقه تو هم تشریف فرما شدی و کلی خوشحال بودی و بعد از کمی هم زهرا با مامانش اومد که...
24 آذر 1390

ملینا مهمون ماهان و نوا

  سلام عزیزم دیروز صبح که خونه مامان جون بودیم همچین شیرین خوابیده بودی که یک بوسسسه از لپهای گلت گرفتم و رفتم سر کار.  اما مثل اینکه بعد از رفتن من بیدار شدی و مستقیم سمت کتابات رفتی و مامان جون می گفت صدای ملینا رو شنیدم اومدم اتاق دیدم دراز کشیده و داره کتاب می خونه. بعد هم که من و بابا هادی برای نهار اومدیم  و خاله پری و امیر هم بودند و غذای مورد علاقه مامان زهرا بود (قورمه سبزی).بعد از خوردن نهار تصمیم گرفتیم بریم مهمونی خونه ماهان به خاطر اینکه مامانش نی نی آورده و بریم حالشون رو بپرسیم.آماده شدیم و کادو براشون خریدیم و رفتیم واااای چه دختر شیرینی  تو هم هی می گفتی بده ببل م...
21 آذر 1390

حال و هوای محرم

  سلام عزیز دلم   از حال و هوای محرم ، چیزی نفهمیدم ،دخترم بد جور سرما خورده بودی         و منم به خاطر تو نتونستم به مراسم برم اما فقط روز تاسوعا صبح با هم به امامزاده رفتیم و دسته های مساجد را که نگاه می کردی مبهوت مونده بودی و با دقت تماشا می کردی .نمی دونم تو دلت چی فکر می کردی شاید تو هم می دونستی که این مراسمها به خاطر چیست . آخه خیلی قیاقه ناراحت به خودت گرفته بودی و حتی تو عکساتم هست که بعدا برات می ذارم. وهمش خونه بودیم.سرفه های شدید داشتی و طوری که اصلاً مهلت نمی داد نفس بکشی و غذا هم که نمی خوردی .به خاطر همین دو تایی می موندیم خونه و بابا هادی جای ما می رفت مراسم ع...
19 آذر 1390

مریضی و شیطنت ها

      سلام مامان جون   دخترم ،برات خیلی ناراحتم نمی دونم چرا غذا نمی خوری اصلا ً انگار با غذا رابطه خوبی نداری و فقط دوست داری آب بخوری شاید به خاطر سرما خوردگیته.امیدوارم که هر چه زودتر خوب بشی البته داروهاتو باید تا ده روز بخوری تا بهتر شی. اما در حین مریضی دخترم به کاراش می رسه و شیطنت هاش سر جاشه.هر روز با کتابات مشغولی و اسم تموم کتاباتو هم می دونی و محبوبترین کتابت هم (مامان بیا جیش دارم)هستش که خیلی دوستش داری.و شعرهاشم تقریباً حفظی.آفرین دخترم  دیشب هم وقتی ازم آب خواستی تو لیوانت آب ریختم و خوردی و موقعی می خواستی بذاری رو میز از دستت افتاد و شکست و لبتو به دندون گرفتی و گفتی ...
19 آذر 1390

نی نی جدید اومد

        دخترم یه خبر خوش مامان جون زنگ زد و گفت زندایی فاطمه (زندایی من ) نی نی دنیا آورده . الان ماهان خیلی خوشحاله چون آبجی داره و کلی ذوق می کنه . وقتی رفتم ملاقات زندایی ماهان هم اونجا بود و منتظر بود تا خواهرشو ببینه.وقتی دید کلی ذوق کرد. ماهان جون بهت تبریک می گم. نی نی جون خیلی خوش اومدی     ...
19 آذر 1390

یوم العباس

    شهر در جنب و جوش است و همگان خود را برای مراسم عزاداری حسینیه اعظم آماده می کنند یکی داره شله زرد درست می کنه یکی داره گوشواره از تو گوشش در می آره و یکی دیگه هم با پای برهنه تو خیابون راه می ره و یکی گوسفند و یکی گاو ودیگری ...هر آنچه که به ذهنت می رسه  به سمت حسینیه اعظم می بره تا نذرش رو ادا کنه .  خدایا تو رو قسم به مشک پاره پاره حضرت ابوالفضل العباس حاجت همه رو بر آورده بگردان. وقتی عصر تاسوعا می رسه دلم خیلی می گیره ، دخترم در حال حاضر نمی تونم تو رو ببرم تو این مراسم.چون هوا خیلی سرده و می ترسم سرما بخوری.انشالله در سالهای بعد با هم می ریم.   آنچنان کز برگ گل عطر گلاب آید ...
16 آذر 1390

به چشام نگاه کن

   سلام عزیزم   دو سه روز پیش که خونه مامان جون بودیم و تو هم بغل پرستو بودی که به پرستو گفتی : پااستو پااستو تو چشم من نگاه کن ،منو دوست داری؟ خاله پرستو از خنده داشت منفجر می شد. آره عزیزم همه تو رو دوست دارن. تازه می خواستی منو صدا بزنی می گفتی: عزیزم بیا ...
16 آذر 1390

ملینا مهمون زهرا

  سلام خوشگلم  بابای زهرا که از مکه اومده بود وقت کردیم تا باهم بریم خونشون. تو و زهرا هم که همدیگرو دیدین کلی ذوق و شوق. زهرا دستتو گرفت و رفتین اتاقش بازی کنین . اما آبتون توی یه جوب نمی رفت . اگه اون یه اسباب بازی رو بر می داشت می گفتی بده من. و یا اگه تو بر می داشتی اون می گفت مال منه . به هر حال یه جورایی همدیگرو تحمل کردین . ولی بهتون خیلی خوش گذشت چون اتاق زهرا کاملاً ریخت و پاش شد. بیچاره مامان زهرا کلی باید اتاق زهرا رو مرتب کنه. تازه زهرا چند تا النگو رنگارنگ داشت که سر اونا با زهرا بحثت شد .زهرا می گفت بده من تو می گفتی بده من که جفتتون هم گریه کردین . و به زور النگو ها رو نصف به تو دادی...
12 آذر 1390