ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

عسل مامان و بابا

دعوت به یک مسابقه

        من و ملینا ی گلم به یک مسابقه وبلاگی توسط مامان ضحا دعوت شدیم. مامان ضحا خیلی ممنون که ما رو دعوت کردی.. موضوع مسابقه در مورد علت درست کردن وبلاگ برای کوچولوهای نازنینمونه... من این وبلاگ رو شهریور سال 90،دقیقا 18 ماهگی ملینا درست کردم .اونم به پیشنهاد همکار عزیزم سمیه جون(مامان رها)؛که دوباره از همین جا ازش واقعا تشکر می کنم و این خوبیش رو هیچ وقت فراموش نمی کنم. دلیل درست کردن وب: بهتر از اینه که خاطرات تو دفتر نوشته بشه .و دوست دارم که بعد از اینکه خواندن و نوشتن یاد گرفت وبش رو بهش هدیه کنم .و بدونه که برام خیلی عزیزه که تمام لحظاتش رو برایش ثبت کردم.و اینکه می خوام خو...
26 بهمن 1391

ملینا خونه خاله آذر

سلام دختر گلم    تو پست قبلی گفتم که چقدر تو مهمونی اذیتم کردی و ازت قول گرفتم که دختر خوبی باشی ،یه شب هم شام خونه خاله آذر شام دعوت بودیم ادامه مهمونی های قبلی(پاگشای دایی محسن)که قبل از رفتن دوباره حرفهام رو تاکید کردم و ازت قول گرفتم .   وقتی خونه خاله رسیدیم با النا شروع به بازی کردین و اصلا هم با هم دعوا نکردین ،نگو بابای النا هم بهش سپرده بود که شلوغ نکنه.واقعا که به حرفهام گوش دادی و اذیتم نکردی تازه موثرترین نصیحتم این بود که سر سفره پیش خودم نشستی و غذات رو خودت خوردی یعنی دیگه سنگ تموم گذاشتی و خوشحالم کردی .دخترم مرسی که به حرفام گوش دادی ،بعد از مهمونی هم بابا ازت تشکر کرد و گفت ممنون ...
19 بهمن 1391

ملینا مهمان تارا و طاها

سلام دختر خوشگلم چند روز پیش سهیلا جون (مامان تارا و طاها)،زحمت کشیدن و همه ما رو شام دعوت کردن (پاگشای سهیلا جون و دایی محسن)،من و شما زودتر از بقیه رفتیم تا تو کارهاش بهش کمک کنیم ،شما فسقلی ها هم مشغول شیطنت و بازی بودین و من از فرصت استفاده کردم یه سر هم رفتم خرید کردم.بعد هم که مهمونا اومدن و شام خوردیم و شما بچه ها هم ما رو مشغول خودتون کرده بودین .با شیطنتهایی که انجام می دادین و دنبال هم می کردین و می خندیدن .طاها و تارا که با هم خواهر برادر هستن،و همدیگر رو داداش و آجی صدا می کنن.تو هم از اونا تقلید می کردی و به تارا آجی می گفتی و به طاها داداش که سر این موضوع دعواتون شد و اون دوتا با تو مخالفت می کردن و بعدش هم سر صندلهای ...
17 بهمن 1391

علت چشمک زدنهات

سلام دخترم ،             تو پست قبلی گفتم که متوجه شدم داری به طور مداوم چشمهات رو باز و یسته می کنی و علتش رو هم ازت می پرسیدم می گفتی آخه چشم نمی ذاره ببینم.نگران شدم و بالاخره روز یکشنبه با عمه لیلا به مطب دکتردرخشنده رفتیم ولی ایشان از پذیرش کودکان زیر 14 سال معذور بودن آخه بچه های کوچک زمان زیادی برای معاینه می خوان و ایشون می تونن به جای اینکه یه کودک رو 15 دقیقه معاینه کنه در فاصله 15 دقیقه دو مریض بزرگسال ویزیت می کنه و از نظر مالی تامین می شه .دکترا هم خوب بلدن راه پول درآوردن رو.بگذریم که کلی حرص خوردم .بعد از آن به سمت مطب دکتر فکری رفتیم و شما هم اصلا دوست نداشتی پیاده بیای و ه...
14 بهمن 1391

عکسای ملینا در 5 و 6 بهمن91

      قابل توجه دوستان وبلاگی : من می خوام برای ملینا تقویم بزنم از عکسای رخ زیر به نظرتون کدومش بهتره ،نظرتون رو بگین که نظراتتون برام خیلی با ارزشه .ممنون     خونه مامان معصومه تولد عمه مریم که داشتی از شیرین کاریهات تعریف می کردی با هیجان     1   خسته از شیطنت و در حال نقاشی کشیدن   2 کیک تولد عمه مریم (علامت سوالت قربون من که می دونمم)   3 جای عمه مریم خالی   4   5   6   ...
7 بهمن 1391

اندر احوالات ملینا در این چند روز

سلام عزیزم  از روز پنج شنبه بهت بگم که ،صبح که از خواب بیدار شدم فکر کردم روز چهارشنبه است و پیش خودم می گفتم وای این هفته چقدر طولانی شد،بعد وسایل مهدت رو آماده کردم و به بابا هادی هم سپردم که تو رو زود از خواب بیدار کنه و ببردت مهد که نزدیکای ظهر بود همکارم گفت امروز پنج شنبه است و منو می گی کلی تعجب و دنبال تقویم تازه فهمیدم چه خبره بعد به بابا هادی زنگ زدم و گفت که مامان جون گفته که پنج شنبه است و ملینا تعطیل .کلی خجالت کشیدم.   روز پنج شنبه 91/11/5 روز تولد عمه مریم هم بود که برای شام رفتیم خونشون و همش می گفتی کیک تولد بیارین و تولد بکنیم .خیلی خوشحال بودی اونقدر حرف زدی و شرین زبونی کردی که همه ...
7 بهمن 1391

خرید لباس

  سلام خوشگلم نازنازم دخترم دیروز تو خونه تنها بودیم و تو هم خواب بودی که برام اس اومدم که فروشگاه راشل فروش فوق العاده داره ،وقتی بیدار شدی گفتم که ملینا می خوای بریم برات لباس بخرم ؟ موافق بودی و بعد از آماده شدن دوتایی به سمت فروشگاه که نزدیک خونمون هم هست رفتیم .هنوز یه ساعتی از فرستادن اس ها نگذشته بود که فروشگاه به اون بزرگی شلوغ بود ،البته چندین بار که از سمت فروشگاه رد شده بودم یه نگاهی به لباسها کرده بودم خوشم نیومده بود ولی این بار هم هیچ امیدی نداشتم که بتونم چیزی برات بخرم .ولی بالاخره تونستم یه بلوز و شلوار صورتی , شلوار تکی سرخ آبی و یه بلوز تکی apple برات انتخاب کنم و بخرم .موقع برگشت تو ماشین می گی که ...
3 بهمن 1391
1