ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

عسل مامان و بابا

چرا باید این اتفاق بیفته ؟؟؟؟

  داشتم تو نی نی تلگراف که سایت خبری کودک راه اندازی شده بود رو نگاه می کردم که مطلبی نظرم رو جلب کرد .خاله شادونه پیام تسلیت داد.و تیتر بعدی هم این بود که در خرمدره در برنامه خاله شادونه سه نفر از کودکان جان خود رو از دست دادن.به همین خاطر سریع مطلب رو دنبال کرده اینم ادامه مطلب ، آخه شما ها که عرضه ندارین یه برنامه رو هدایت کنین چرا مسئولیت این همه بچه رو به عهده می گیرید. سالن ۳ هزار نفر بوده ولی بیش از ۴ هزار نفر وارد سالن شده‌ بودند. این سالن دو درب خروجی دارد، که هنگام خروج ازدحام تماشاگران موجب ایجاد حادثه شده است. در این حادثه هفت نفر دچار صانحه شده‌اند. در پی وقوع این حادثه ۳ نفر ...
26 ارديبهشت 1391

سفر به چالوس(3)- کنار ساحل

  و اما دوباره ادامه سفر عصر روز شنبه ساعت 5 بود که به یه ساحل در رامسر رسیدیم دریای به این زیبایی در عوض بوی بد زباله ها و ساکن بودن اب همه جارو گرفته بود که حالت تهوع دست می داد .مسیر رو عوض کرده و دوباره به سمت چالوس حرکت کردیم .به چالوس رفته و کنار دریا رفتیم اونقدر خوشحال بودی که نگو می گفتی می خوام اسب سوار شم.اما اسبی نبود که سوار شی. ساعت 7عصر بود که رسشیدیم و بهمون گفتن که تا 8 می تونید بمونید من نمی دونم چرا برای دیدن دریا هم باید مانی پرداخت بشه اگه سرویس بهداشتی تمیز و وسایل و تجهیزات دیگه باشه که عیبی نداره ولی وفتی برای ورود به ساحل پول میگیرن باید ارزشش رو داشته باشه که نداره بگذریم .وقتی رسیدیم دریا با موجهای ز...
26 ارديبهشت 1391

مادر سر چشمه گیتی...

  مادر سر چشمه گیتی... غنچه ای در سبزه زار زیبای طبیعت شکفت و کلمه ی مادر ، در پهنه گلبرگان سرخ آن او که همچون خون مادر است ، بیرون جهید و خود را در آسمان بیکران آبی  سوار بر بال پرنده محبت دید. آری! به راستی مادر کیست که گیسوانش هم چون گیسوان فرشته طلایی است؟ مادر کیست که زمزمه محبتش لالایی اوست؟ مادر آنست که گهواره چوبین فرزندش را از لابلای صخره ها و از میان آبشارها و صدها گل زیبای یاسمن بیرون می کشد و با دستان مهرآمیزش آن را تکان می دهد... مادر آنست که اشکش همچون شبنم بر قلب گلبرگ ، گل عشق است، صدایش هم چون مرغ غزل خوان در طبیعت است و بوسه اش همچون نور خورشید بر سبزه زار است و استواریش همچون کوهی بر دل خاک...روزت را ارج...
20 ارديبهشت 1391

هنگامی که خدا زن را آفرید

    مطلبی رو تو یکی از سایتها خوندم و دیدم بی مناسبت نیست در نزدیکی روز زن بهتره تو وب بذارم و بقیه هم بخونن: هنگامی که خدا زن را آفرید به مرد گفت: "این زن است. وقتی با او روبرو شدی، مراقب باش که ..." اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ مکار سخن او را قطع کرد و چنین گفت: "بله  وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نکنی. سرت را به زیرافکن تا افسون افسانة گیسوانش نگردی و مفتون فتنة چشمانش نشوی که از آنهاشیاطین می بارند. گوشهایت را ببند تا طنین صدای سحر انگیزش را نشنوی که مسحور شیطان میشوی. از او حذر کن که یار و همدم ابلیس است. مبادا فریب او رابخوری که خدا در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل...
20 ارديبهشت 1391

در حال اسباب کشی

  سلام خوشگل خانم ابرو کمون   دخترم این روزا خیلی سرم شلوغه ، هم تو اداره هم تو خونه .تو اداره که چون نزدیک مجمع عمومیه و حسابهای سال قبل رو هم باید بررسی بشه باید نتیجه یک سال کارم رو ارائه بدم خیلی سخته !!! تو خونه هم باید دیگه از خوردن و خوابیدن تو خونه مامان جون دست کشیده و بریم خونه جدید خودمون. روز جمعه مستاجر مامان جون خونه رو تحویل داد اونم چه تحویلی خدایا به هیچکس همچین مستاجری نصیب نگردون از یه خانم ترک خونه دار همچین بی سلیقه ای بعیده واقعاً بعید ه . وقتی خونه رو تحویل گرفتیم گویا چندین ساله که کسی تو خونه زندگی نکرده گرد و خاک سراسر خونه رو گرفته بود و پنجره ها دودی شده بودن .هود هم که گویا تو روغن غرق ش...
19 ارديبهشت 1391

مامان معصومه جون و عمه لیلا اومدن آخ جوننننن

  سلام دردانه مامان و بابا روز چهارشنبه مرخصی گرفتم آخه مامان معصومه و عمه لیلا از سفر مکه داشتن می یمومدن منم به عنوان عروس خوب باید مرخصی می گرفتم و تو کارهای خونه و مهمونداری کمک عمه مریم می شدم.همه منتظر بودیم که بابا جون از تهران عمه و مامان رو بیاره که بابا زنگ زد و گفت مامان و عمه خودشون دارن می یان .ساعت 3:30بعدظهر بود که دیگه شما خوابیدی و من و بابا هادی رفتیم استقبال . چون دیر کرده بودیم بعد از حاجیها رسیدیم انگار همه منتظر تشریف فرمایی ما بودن همین که رسیدیم و حاجیها رو دیدیم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم نا گفته نمونه حاجی فقط عمه و مامان جون نبودن.دایی عیسی بابا هادی با خانم و دختر گلش سمیرا جون و خاله رفعت و س...
14 ارديبهشت 1391

به یاد روز معلم

  دیروز پرستو و همکلاسی هاش برای روز معلم کیک سفارش داده بودن که صبح قرار شد من ببرم دم مدرسه و بدم بهش .وقتی وارد مدرسه شدم (آخه خودم هم تو مدرسه  پرستو درس خوندم) حال و هوای روز معلم تو فضای مدرسه پیچیده بود یاد زمان خودم افتادم که تو مدرسه زنگ اول رو مدرسه جشن می گرفت و دو زنگ بعدی رو خودمون تو کلاس با معلم همون زنگ و بهمون خوش می گذشت تو ابتدایی هم که وقتی معلم وارد کلاس می شد این شعر رو می خوندیم : شمع شدی شعله شدی سوختی تا هنر خود به من آموختی . همیشه زنده باشی معلم ما باشی .بعد یه دست بلند می زدیم و جشن رو شروع می کردیم و هدیه هامون رو می دادیم و معلمها هم تنها چیزی که بهمون می گفتن هدیه شما برای ما خوب ...
12 ارديبهشت 1391

ملینا خونه عمه کبری

    سلام خوشگل خانم     روز دوشنبه صبح که از خواب بیدار شدم که بیام سر کار تو هم نیمه بیدار بودی و فهمیدی که دارم می رم گریه کردی و منم پیشت خوابیدم که خوابت ببره دیدم نه بابا تو دیگه نمی خوابی و منم دیرم شده میدون رو به بابا هادی سپردم و آروم جیم شدم .ظهر هم که اومدم خونه ناهارتو خورده بودی و منم خوابوندمت . بعداز بیدار شدن پوره سیب زمینی درست کرده بودم که با یه مکافاتی دادم خوردی و به خاله پری هم زنگ زدم که با هم بریم بیرون برای ملینا لباس و کفش بخریم .آماده شدیم و شما و مامان جون رفتین خونه عمه من (کبری) و منو خاله پری هم برای خرید وسایل شما.بعد از کلی گشت بالاخره تونستم یه بلوز برات بخرم البت...
12 ارديبهشت 1391

از طارم تا ساحل گیسوم

    سلام ناناز مامان عزیز دل مامان   روز پنج شنبه عمو منصوری زنگ زد و گفت اگه مایل باشید فردا با هم باغ بریم ما هم که از خدا خواسته قبول کردیم و وسایل ناهار و عصرونه رو آماده کردیم و برای شما هم لباس گرم اماده کردم که نکنه بارون بباره و گلم خیس بشه .    صبح روز جمعه ساعت 8 عمو منصوری و خاله زهرا اومدن دنبالمون و سوار ماشین شدیم     و به مقصد جاده طارم که یکی از خوش آب و هواترین منطقه شهرمون هست رفتیم وای به قدری آب و هوا عالی بود که نگو فقط دوست داشتی به طبیعت سر سبز خدا نگاه کنی کوههای بلند سرسبز واقعاً عالی بود چه خلقت با شکوهی .    وسط کوهها پر از برف که...
11 ارديبهشت 1391

ملینا مهمون سوین

    سلام نازگلم    عمرم وقتی که از سرکار برگشتم دیدم داری ناهار می خوری کلی ذوق کردم اما خاله پرستو گفت ببین زهرا ،ملینا غذاشو نمی خوره .گفتم بده ببینم شاید بدم بخوره اما نه نشد باز هم بد غذا شدی و تا چند روز هم گرسنه باشی عمراً صدات در بیاد تازه کلی هم ذوق می کنی که آخ جون غذا نمی خورم دیگه موندم چه کنم هر کسی هم که می بینه می گه ووااای زهرا دخترت رو چرا لاغر کردی آخه مگه من بهش رژیم غذایی دادم یا بهش نرمش می دم که می گید چرا دخترت رو لاغر کردی چه کنم نمی خوره عصابمو خط خطی کرده و درمونده شدم . کاش تو هم مثه این خانمو غذا می خوردی باید پیش متخصص ببرم . بعد از کلی کلنجار نتونستم ا...
5 ارديبهشت 1391