ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 13 روز سن داره

عسل مامان و بابا

یک توفیق دیگه

 خدای من معبود من به خاطر این توفیق بازهم ازت هزاران بار ممنون که خیلی خوشحالم کردی دوباره توفیق این رو پیدا کردم که به همراه دخترم و همسرم به پابوس آقا امام رضا بریم .عزیزم نمی دونی چقدر خوشحالم آخه سری قبل که رفتیم تو شش ماهه بودی و اصلا اذیتم نکردی و کلی هم بهمون خوش گذشت اما امسال هم بعد از گدشت یک سال دوباره وبلاگم رو با رفتن به زیارت آقا امام رضا شروع خواهم کرد که شروع خوش یمنی است. دوستان عزیزم تا یک هفته نیستیم و دلمون واستون تنگ می شه .دوستتان داریم ...
31 مرداد 1391

یک سال گذشت

دقیقاً یک سال  می شه که تو نی نی وبلاگ دارم خاطراتت رو ثبت می کنم از همین جا از مسئولین سایت تشکر کرده و ممنون زحماتشون هستم. دقیقاًیک سال هست که از سفر سوریه اومدیم کی می دونست که ما بتونیم در واقع حضرت زینب بطلبه اونم اونطوری که یک سال پیش نوشتم واقعاً توفیق می خواد که این توفیق نصیب من وملینا و بابا هادی شد.خدایا باز هم توفیق زیارت حضرت زینب رو نصیبمون بگردان الهی آمین که دلم واقعا هوای کوچه های دمشق رو کرده .الان داشتم عکسهای یک سال پیش رو نگاه  می کردم گلم کلی واسه خودت خانمی شدی و این سایت بهترین دفتر خاطرات برای ثبت روز های قشنگ زندگیت هست . لحظات زیبایی داشتی در این یک سال ،هنوز به یک صفحه نرسیده به سوریه ...
31 مرداد 1391

عکسهای خوشگلم

    عزیزم اینم چند تا عکس که تونستم تو این مدت ازت بگیرم     حیاط خونه مادربزرگم                   اینم باران و ملینا   دوقلوهای عمه رویا و برادران با غیرت باران                     پویا در حال هم زدن حلیم حاجت قبول پسر خاله   چه وقت ژست گرفتنه شیطون دارن حلیم پخش می کنن اونوقت شما....   این سه نقر هم که خیلی تلاش کردن سینه زنی و حلیم زنی و اینم عاق...
22 مرداد 1391

شبهای احیا

  سلام خوشگل مامانی از این چند روز عزیز برات بگم که از شب نوزدهم ماه مبارک شما سرما خوردی و آب ریزش بینی داشتی و منم نمی تونستم به مسجد برم و همش تو خونه بودیم .فقط روز جمعه بعد از ظهر خونه دایی رضای من هییت عزاداری و احسان حلیم بود که رفتیم اونجا و عزاداری کردیم.هر سال دایی رضا دعوت عمومی دارن و به همراه احسان حلیم .همه چیز عالی بود و بعد از مراسم هییت همگی طبق روال هر سال می ریم خونه مامان بزرگ و همگی افطار دور هم هستیم و در واقع سفره افطار تو حیاط خونه انداخته می شه و دختر و پسر عروس و داماد و نوه و نتیجه همه دور هم هستیم.بعد از افطار هم کمی استراحت و شیطنت شما بچه ها بدون هیچ تمایلی به خونه هامون برگشتیم چقدر خوبه همیسه با...
22 مرداد 1391

خوب شد که نرفتی

سلام عزیزم دیشب که مامان معصومه و بابا ناصر و عمه مریم خونه ما بودن کل خونه رو ریختی بهم و اسبا ب بازیهاتو رو زمین ریختی و بازی کردی و همچینین کمی هم سرما خورده بودی و اما شیطنت هاتم ادامه داشت و موقع خداحافظی رفتی بغل عمه مریم و به من گفتی که من می رم خونه مامان جون ،منم گفتم که اگه بری من تنها می مونم گفتی که غصه نخور بهتون زنگ می زنم خوب .منم ناراحت شدم و گفتی نه عمه می رم بغله مامانم .وای فدات بشم عزیزم اخه من شبا رو بدون تو نمی تونم بخوابم مرسی که نرفتی واالا تا صبح گریه می کردم . ...
19 مرداد 1391

ملینا نگو بلا بگو

  سلام دختر شیرین زبونم   ببخشید که دیر به دیر می یام ،تو اداره سرم شلوغه می گفتم تیر ماه تموم بشه منم سرم خلوت می شه اما نه کم نشد که هیچ به حجمش اضافه هم شده .   دختر گلم واسه خودت خانمی شده و دلبری می کنی و در عین حال هم شیطنت هات سر جاشه.  دیروز که داشتی باب اسفنجی نگاه می کردی ناهارت رو هم آوردم که بخوری ،گفتی نمی خورم منم گفتم که ببین بابا اسفنجی می گه اگه نخوره منم نمی ذارم منو ببینی برگشتی بهم گفتی مامان زهرا اونا که نمی تونن با ما حرف بزنن .منو می گی موندم چی جواب بدم ببخشید   داشتیم می رفتیم خونه مامان جون بابا هادی گفت من نمی یام می مونم خونه شما برید ،از در خونه که اوم...
16 مرداد 1391

عکسها و شیطنت ها و ...

  اومدم با چند تا عکس و توصیحاتش رو میز رفتنت چیه ؟بهم می گفتی من می ریم رو میز ازم عکس بگیر انگار شاهکار در حال تماشای فیلم مورد علاقه ات باب اسفنجی البته بکی از اون همه فیلمها   فرار از دوربین در حال تماشای تلویزیون انگار نه انگار که عکس می گیرم شیر کاکائو خوردی   اینم دسته گلت که لاک رو روی فرش ریختی و هیچ کاریش نمی شه کرد اینجا هم خودت دست به کار شدی و داری پاک می کنی   نکن مامانی نکن پاک ن م ی ش ه   درد و بلات به جونم تبت بالا بود پاشویه می کردمت ...
11 مرداد 1391

بهونه هاب الکی

سلام دختریم امروز صبح مجبور بودم برم سر کار تا ساعت 10:30 تو اداره بودم و بعدش بابا هادی زنگ زد و گفت که حالت اصلا خوب نیست و غدا هم نمی خوری.سریع خودم رو به خونه رسوندم دیدم داری گریه می کنی و گفتم آه ببین چه زود اومدم جالا بیا غذا بخور دیدم بازم نمی خوری متوسل به این شدم که اگه نخوری بر می گردم سر کارم ،تا اینو شنیدی سریع چایی و نون رو خوردی کمی حالت بهتر شد و شربتت رو هم دادم و آروم شدی برای ناهار هم سوپ دادم بیشتر از 6 قاشق هم نخوردی و بعدش همش فیلم تام و جری رو که برات دانلود کردم رو نگاه کردی و چندین بار نگاه کردی و بعدش هم خوابت برد تا عصر که باز هم بیدار شدی و تام و جری نگاه کردی نزدیک افطار بود که بهونه پارک رو گرفتی بهت قول...
10 مرداد 1391

ملینا جونم تب کرده

  صبح که پیش بابا هادی موندی منم اومدم سرکار بابا بهم زنگ زد که ملینا تب داره و بهش استامینوفن دادم نگران شدم ولی چون بابا پیشت بود خیالم راحت بود. ظهر که اومدم خونه تقریبا حالت خوب بود و ناهار هم نخوردی و خوابیدی و منم باید می رفتم نمایشگاه اخه نمایشگاه طرح ضیافت بود و ما هم یه غرفه داشتیم و امروز نوبت من بود که باید می رفتم اما وقتی دیدم خیلی تبت بالاست نرفتم تبت رو 40 بود سریع با بابا هادی بردیمت دکتر و گفت که ویروسه و کمی هم گلوش التهاب داره .اونقدر بی حال بودی که رو دستم خوابیده بودی و ازت پرسیدم مامانی گفتی بله مامانی گفتم حالت چطوره به حالت ناراحتی گفتی خوبم مامان .داشتم اتیش می گرفتم چشام پر از اشک شده بود . یاد ...
9 مرداد 1391