یه خبر خوش یه خبر بد
سلام دخترم یه روز صبح زمستانی رو با نام و یاد خدا شروع کردیم .امروز 92/10/30 هستش که تونستم وقت پیدا کنم کمی از روزهای گذشته برایت بنویسم. روز چهارشنبه عروسی عموی سوین (پسر عمه من ) آقا محمد بود که همه در حال تدارک عروسی و منم اون روز رو مرخصی گرفتم و با شما و خاله پری رفتیم آرایشگاه ،تا ساعت 4 تو آرایشگاه بودیم و کمی هم موهای شما رو درست کردم و برای رفتن به تالار آماده شدیم ،عروسی تالار تشزیفات بود .رسیدیم و تازه لباسهامون رو عوض کرده بودیم که دیدم عمه کبری با چشمان گریان داره به سمت مامان جون می یاد ،اولش گفتم حتما به خاطر شوهر عمه هستش که مریضه و ناراحته ،بعدش مامانم رو دیدیدم که چشاش پر از اشک شد،آره دخترم شوهر عمه ام (بابا بزرگ ...
نویسنده :
مامان
8:39