ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

عسل مامان و بابا

خوشبختیم

سلام عشقم دو شب پیش وقتی بابا رفت سر کار ،من محکم گرفتی بغلت و با اون دستای ناز و کوچکت صورتم رو نوازش می کردی و با چشمان معصوم و پاکت تو چشام نگاه کردی و گفتی مامان من خیلی خوشبختم ،مگه نه مامان،بعد از کلی تعجبات و سر گیج رفتها پرسیدم آخه چطور می گی خوشبختی؟گفتی که اخه شما و بابا هادی همیشه پیشم هستین.وای منم محکم گرفتم تو بغلم و محکم فشارت دادم بعد دوباره گفتی مامان ما با هم خوشبختیم بله دخترم ما سه تا در کنار هم خوشبختیم و همیشه هم خدا رو شکر کردم به خاطر این که در کنار هم هستیم. خوب از این عشقولانه که در بیایم بیرون کمی از شیطنت هات بگم که دیروز برای بابا هادی داشتی تعریف می کردی و بابا به من گفت و منم دارم برات می ...
21 بهمن 1392

سرماااااااااااااااااااا

سلام دخترم برات بگم از این دو روز که خیلی خیلی هوا سرد شده و دیروز هم به خاطر هوای سرد کل مدارس تعطیل بود و اما شما هم اول صبح با باب هادی رفتی مهد و من و بابا هم سر کار .سر کار هم به قدری سرد بود که نگو.حتی برای کارهای اداری که باید به دارایی و هلال احمر می رفتم جون نداشتم ولی باید می رفتم .وقتی دستم رو به دستگیره ماشین می زدم می چسبید.خدایا تا به حال سرمای به سختی ندیده بودم.(فقط در دوران کودکی).  دیشبش تو فروشگاه یه عروسک سونیک دیدی و منم برات نخریدم همش تا خونه گفتی اگه دختر خوبی باشم برام می خری.منم گفتم نه نمی خرم اونقدر اسباب بازی داری که نصفش فقط تو کمد بایگانی شده .دیدی من برات نمی خرم اومدی خونه قربون صدقه بابا ر...
14 بهمن 1392

کلاس و مهد و...قهر و دعوا ...صحبت با خدا

همه چیز آرومه و شما هم مشغول کلاس زبان و مهدت هستی این ترم از کلاس زبانت رو با کتابهایadvencher(ادونچر) شروع کردیم آخه کتابهای tiny3a,b برای شما سخت بود که وقتی خودم اول کتابها رو دیدم کلی مکالمه داشت و ایام هفته و گفتن ساعت بود که احساس کردم که برات سنگینه با مشورت با مدیر موسسه ،گفتن که کتاب ادونچر را باهاشون کار می کنیم. کتاب خوبیه در کل در مورد خانواده و چیزهای پیرامون اطرافمون هستش .دخترم تو کلاس وقتی تیچر ازت می پرسه جواب رو تو دلت می گی وقتی می گه ملینا بلند بگو منم بشنوم می گی تو دلم دارم می گم دیگه .خودم بلدم .آره می دونم خودت بلدی ولی باید بلند جواب بدی. دیروز هم برات کیف پاپکو برای کتابهای زبانت گرفتم با سلیقه ...
9 بهمن 1392

و اما خبر خوش......

دخترم شب میلاد پیامبر اکرم(ص)،برای عمو مهدی رفتیم خواستگاری..... عمو مهدی خوشش اومده بود و ما هم برای آشنایی دو خانواده رفتیم .همه چیز خوب بود و الان هم عمو و سمیه جون عقد کردن .ان شالله که خوشبخت بشن.براشون خیلی خوشحالم .برای عمو مهدی خیلی خیلی خوشحالم.اخه خیلی پسره خوب و مهربونیه .خدا بهش هم یه خانم مهربون نصیب کرده . منم که شدم جاری بزرگه و از این حرفا . موقعی که عمو مهدی مجرد بود همیشه می گفتم عمو برات یه زن می خوایم بگیریم که همیشه تو آشپزخونه باشه و همش بشوره و بپزه و ... و منم دیگه جاری بزرگه هستم باید بشینم و همش دستور بدم.عمو مهدی هم می گفتم نه تو رو خدا گناه داره خودم به جاش کار می کنم. تو ا...
6 بهمن 1392
1