ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 13 روز سن داره

عسل مامان و بابا

حسین جان تسلیت

  السَّلامُ علیکِ یا بِنتَ عَلیٍّ المُرتَضی, السَّلامُ علیکِ یا بِنتَ فاطِمَةَ الزَّهراء دلم هوای حرمت رو کرده دخترم یادته هنوز یک ساله نشده بودی که باهم رفیتم حرمش چقدر خلوت بود و در حال دویدن تو حیاطش بودی.چقدر زیبا بود     دخترم در حال زیارت حرم حضرت زینب در سال شهریور 90 ...
25 ارديبهشت 1393

تب کردن دختر نازم و ماجرای کلاس زبان

سلام عزیزم روز جمعه بعداز ظهر با مامان جون و باباجون و خاله پری و امیر رفته بودیم باغ همچنین تارا و طاها هم بودن که بهتون خیلی خوش گذشت آخه سه تایی با هم خیلی شیطنت می کنین و خوش می گذرونین.هوا خنک بود و بادی.موقعه عصرونه گفتی که خوابم می یاد رو پام خوابوندمت کمی هم بهت عصرونه دادم .دیگه هوا داشت تاریک می شد که راه افتادیم به سمت خونه.تو خونه متوجه شدم که تب داری برات استامینوفن دادم و شب هم مراقب بودم که دمای بدنت بالا نره ،شنبه هم پیش مامان جون موندی که استراحت کنی .بعد از اینکه از سر کار برگشتم بردمت دکتر گفت که احتمالا لوزه سومش ورم داره باید دارو ها رو استفاده کنه . بعد از بهبودی بیارش عکس بگیرم ببینم وضعیت لوزه سومش چطوره.بعد ...
15 ارديبهشت 1393

عکسهای فروردین ماه سال 93 مسافرت اصفهان و شیراز

سلام دختر گلم ،اومدم تا عکسای مسافرت نوروز رو برات بذارم و با توضیح مختصری از شیطنت هات در طول مسافرت صبح روز 2 فروردین با خاله سارا و عمو فرشید با سمت اصفهان حرکت کردیم.روز اول همش اذیتم می کردی و بهونه گیری .اونم به خاطر یه سری اداهایی که داشتی اما از روز دوم واقعا دختر خوبی شدی و به حرفم گوش می دادی یه جاهایی هم بازم بهونه می گرفتی .اما با مقاومت من و بابا در برخی موارد خوب جواب داد و تونستیم به بعضی از خواستهات توجهی نکنیم و دختر خوبی بشی.مسافرت خوبی بود بهمون خوش گذشت. اینجا هم اول جاده اصفهان بود که یه باغ پر از شکوفه های زردآلو که خیلی زیبا بود.               ...
14 ارديبهشت 1393

عکسای ملینا در اواخر سال 92

سلام دخترم ؛ مامان تازگیها خیلی تنبل شده و نتونستم عکسات رو به موقع تو وب  بذارم.حالا که اومدم برات می نویسم از روز چهارشنبه سوری و جشن تولدت و عروسی عمو مهدی . از عروسی عمو مهدی بگم که روز 92/12/22 بود که با عجله بود و هنوز لباس هم محیا نکرده بودیم .من خودم لباس برای خودم نخریدم از قبل داشتم و برای شما هم چند بار رفتم بیرون چیزی که به دلم بشینه پیدا نکردم .ولی شما هم همش می گفتی که من لباس عروس می خوام . حتی لباس عروس ها هم خیلی زشت بودن و اصلا خوشم نیومد .نه اینکه عروسی با عجله شد فرصت اینکه برم تهران و یا سفارش بدم وقت نشد و من موندم کلی ناراحتی که چه کنم. که مامان جون معصومه به دادمون رسید و گفت هر چند خیلی کار د...
9 ارديبهشت 1393
1