ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

عسل مامان و بابا

ملینا خانم در سرعین

سلام عشقم  صبح زیبایت بخیر باشه . جمعه شب یهویی با خاله سارا و عمو فرشید تصمیم گرفتیم که ی شبه بریم سرعین و کمی آب و هوا عوض کنیم.من خودم زیاد تمایل نداشتم اونم به خاطر اینکه شما کمی سرما خوردگی داشتی .اما از آنجایی که شما عشق استخر داری گفتی که آره مامان بریم من برم استخر و کمی شنا کنم .آخه تو اینجا فعلا نمی تونی بری استخر چون اجازه نمی دن.روز شنبه صبح که من همیشه با کلی مکافات بیدارت می کنم می برمت مهد .اون رو ز رو خودت با کلی خوشحالی بیدار شدی و راهی سرعین شدیم هنوز از شهر در نیومدیم بیرون می گفتی که پس کی می رسیم.وای تا برسیم همش می گفتی پس کو کجاست .دیگه کلافه شده بودیم حتی می گفتم ملینا اگه بخوابی زودتر می رسیم دری...
16 مهر 1393

مادربزرگ مهربونم

دختر گلم ملینا جان؛  الان که می خوای این پست رو بخونی نمی دونم چند سالته نمی دونم  اما مطمئناً تو ذهنت ی مادربزرگی که خیلی مهربون بود و همیشه ورد زبونش وقتی خونه مامان جون می یومد ملینا بود رو  به یاد خواهی داشت.ملینا جونم مادربزرگم همیشه بهت می گفت که ملینا به امیر آقا بگو امیر آقا یا عمو .تو هم می گفتی نه فقط می خوام بگم امیر.اخه اینطوری بهتره .همیشه به من می گفت زهرا جون نذار بهش بگه امیر ،لااقل ی آقایی ،عمویی بهش بگه ملینا جونم ؛آبا ،از عروسی دایی محسن به بعد خیلی مریض بود .از وقتی یادمه همیشه می گقت خدایا عروسی محسن رو ببینم بعد بمیرم .خدایا هیچی نمی خوام.دقیقا از عروسی دایی محسن به این ور مریض شد و...
7 مهر 1393
1