ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 13 روز سن داره

عسل مامان و بابا

اندر احوالات دخترم

سلام و صبحت بخیر به خانم خوشگله خودم روزها در پی هم می گذرند و روز از نو روزی ازنو.و هر روز برایمان تکرار روز قبل هستش. ملینا ناز منم روز به روز بزرگتر و بزرگتر می شه .با کلی شیرین زبونی  هر روز صبح با هم می ریم آکادمی زبان ،خدا رو شکر همه چیز خوب پیش می ره .فقط با سرکار رفتن من مشکل داری و همش جلوی در کلاس با هم بحث می کنیم،همش بهم می گی مامان نرو سرکار ،مامان اگه نری من خوشحال می شم.از این حرفا .پیشم بمون ،امروز دیگه اونقدر گریه کردی که منم بغض کردم .دارم فکر می کنم که به حرفت گوش بدم یا نه . اخرش هم دیدم نمی تونم قانعت کنم دستت رو گرفتم که برگردیم خونه ،گفتی نه من دوست ندارم برم خونه...
17 آذر 1393

اعتماد به نفس

سلام دختر گلم چند روز پیش خونه مامان معصومه بودیم که عمه مریم هی قربون صدقه ات می رفت و همش می گفت عمع قربونت بره عمه فدات شه ،ملینا عشقه من و ملینا خوشگله من.بعد منم ی چیزی ازت تعریف کردم که می گفتی آره مامان من خوشگلم دیگه.بعدش من به عمه گفتم که نه عمه مریم ،ملینا خیلی هم زشته ،که گفتی نخیر ملینا خیلی خوشگله .اینو گفتی و رفتی و منم گفت وااااااااااای که دوباره برگشتی گفتی آخه من اعتماد به نفسم دیگه .دوباره جلوی ما ی قری دادی و رفتی و من و عمه مریم کلی چشامون گرد شد و گفتیم که اعتماد به نفست ما رو کشته. تازگیها ی حرفایی می زنی که من دارم کم می یاررررررررررررررررررررررم. ...
5 آذر 1393

تنبیه توسط بابا

سلام دخمل نازم روزها در پی هم می آیند و می روند و دخمل ناز منم بزرگ و بزرگتر می شه .ملینای نازم هر روز صبح ساعت 7 با من بیدار می شی و صبح ساعت 8:30 با من می ریم شرکت و تا 9:30 پیش من هستی و صبحانه رو با من می خوری و بعد ساعت 9:30می برمت موسسه و تا ساعت 13:30کلاس داری و بهت هم که در کنار بچه ها و تیچرهای مهربون خوش می گذره .همیشه هم شاد و خشحال و سرحال بر می گردی پیشم .تا ساعت دو و نیم هم با من هستی و بعدش باهم می ریم خونه. امروز هم که پیش من بودی عمه مریم زنگ زد با من صحبت کنه که وقتی صدای شما رو شنید دلش ضعف رفت و کلی قربون صدقه ات رفت و گفت گوشی رو بده بهش می خوام باهاش حرف بزنم .با هم که حرف زدین همش به من می گفتی...
2 آذر 1393
1