ملینا وآتیش بازی
سلام سلام خانمم سلام
هرسال برای چهارشنبه سوری خونه مامان معصومه هستیم امسال هم مامان معصومه تماس گرفت و برای شب چهارشنبه دعوتمون کرد.عصر شمارو برای رفتن به خونه مامان معصومه آماده کردم و بابا هادی هم عاشق شب چهارشنبه سوریه .
خونه مامان معصومه که رسیدیم عمه رویا با بچه هاش اومده بودن و عمه رویا چون خیلی وقت بود شما رو ندیده بود غرقه بوسه کرده بود شما رو.ساعت 7 بود که برای روشن کردن آتیش بابا هادی و عمو مهدی و عمو مجید(بابای باران) رفتن بیرون و من و عمه رویا هم شما رو برای دیدن آتیش و اتیش بازی اماده کردیم .صدای ترخ و تورخ خیلی زیاد بود وقتی آتیش رو دیدی خوشحال شدی اما چون صدای ترقه و چیزهای دیگه رو شندی محکم سرتو گذاشتی رو شونم و بهم گفتی بریم تو خونه من می ترسم ،هر چی گفتم نه نترس قبول نکردی و با عمه مریم رفتی خونه هر چند عمه مریم هم ترسیده بود. (بین خودمون باشه) به عمه مریم می گفتی نریم بیرون من نمی خوام بترسم.غرورت هم که اجازه نمی ده بگی می ترسم.هر چند یه ذره ژن شجاعت مامان زهرا رو نداری خالص نظری هستی نازنینم.در عوض باران که همسنه شماست فش فشه رو گرفته بود تو دستش بازی می کرد با باباش از روی آتیش پریدن و کلی می خندید تازه وقتی آتیش بازی تموم شد با گریه آوردنش خونه می گفت من نمی یام
بله جونم برات بگه دخترم اصلاً از اتیش بازی خوشت نیومد عوضش من و باباهادی کلی ذوق داشتیم وقتی بهت آتیش بازی رو نشون می دادیم برات مهم نبود و فقط نگاه می کردی.اصلاًذوق نداشتی
چه ذوق داشته باشی چه نداشته باشی مامان و بابا عاشقتن عمرم.