والا جون مهمون ملینا
سلام خوشگلم
چند روزپیش خاله معصومه و عمو طاهر(دوست خانوادگی) بهمون زنگ زدن و گفتن که ما قزوینیم و روز جمعه می یام زنجان تا شما رو هم ببینیم و بعد بریم ارومیه .روز جمعه عمو طاهر و معصومه جون با یه نی نی خوشگل به نام والا اومدن خونمون والا که 16 روزه هستش برای دیدن مادر بزرگ و پدر بزرگهاش از شیراز به قزوین و ارومیه داشت سفر می کرد.و هر سال هم برای دیدن ما به زنجان می یان. با دیدن والا کلی خوشحال شده بودی و دائم به دستان کوچک والا نگاه می کردی و می گفتی خیلی کوچولوئه.تا گریه می کرد می گفتی چی شد؟ وقتی شیر می خورد تو هم ازم شیر می خواستی و می گفتی بغل مامان زهرا می می می خوام .بلاچه الان چه وقته شیر خوردنه دیگه مامان زهرا شیر نداره اما قبول نمی کردی و بغلت می کردم و یه ذره با می می بازی می کردی و دوباره می رفتی دنبال بازی خودت.
خاله معصومه اینا هم بعد از خوردن ناهار ساعت 15:30 با همه خداحافظی کردن و رفتن تا هم به شب نخورن هم اینکه آذربایجان برف و کولاک بود تا بتونن به آرومی برف و کولاک رو رد کنن. شب که بهشون زنگ زدیم رسیده بودن و ما هم خیالمون راحت شد .
بعد از رفتن خاله معصومه ، بعد از کمی استراحت من و بابا هادی رفتیم خرید برای شما یه جوراب شلواری خریدم و برای دو تا از نی نی های همکار بابا که دو ماه هست متولد شدن و ما هنوز برای تبریک نرفیتم خونشون قطار خریدیم و همچنین برای تولدت کلاه و شمع و بادکنک .هوا هم به قدری سرد بود که نگو باد می خواست ماشینو از جا بکنه.
از طرفی هم گلوی بابا هادی خیلی درد می کرد که سرراهمون هم به درمانگاه امام علی رفتیم و بعداز ویزیت برای بابا هادی کلی دارو نوشت و بعد داروهای بابا رو گرفتیم و یه سوپ که بابا صرف کنن تا گلوش زود خوب بشه و بعد هم اومدیم خونه و در کنار شما بودیم عزیز دلم.