ملینا درسدتهم
سلام نازنازی من:
صبح که بیدار شدی کلی کلنجار رفتم تا صبحونه بخوری بالاخره تونستم کمی چایی با نون و پنیر بدم بخوری بعد هم پازل رو آوردی که درست کنی نتونستی واز من کمک خواستی باهم انجامش دادیم و خوشحال بودی و بعد هم گل رو آوردم و باهاش شکل درست می کردی مثلاً شکل من و خودت را درست می کردی و چشامونو می ذاشتی و بعد هم برای ناهار که خورشت بامیه داشتیم آماده کرده و بردیم خونه مامان جون بخوریم اول غذای شما روریختم که بخوری اما خونه مامان جون نتونستم بدهم بخوری بردم خونه خودمون اصلا رضا نبودی بخوری منم خیلی غصه خوردم ونشستم گریه کردم که چرا نمی خوری وناراحت شدم . تا دیدی که دارم گریه می کنم چند لقمه ای خوردی ومنم کمی راضی شدم.بعد از اونم آماده شدیم تا بریم سد تهم . تو راه که همش چشمت دنبال ماشین امیر بود میگفتی امیر پس کجایی بیا دیگه؟ تا رسیدیم به سد خوابت برد تقریباً دو ساعتی خوابیدی و النا و مامانش و باباش هم با مادر بزرگ و پدر بزرگش هم بودن تا بیداری شدی کمی با النا عصرونه خوردین وکفشاتون روپوشیدین و رفتین تا خاک بازی کنین.تازه همدیگرو بغل کرده بودینو ازتون عکس گرفتم که در اولین فرصت برات میذارم. اما وای قسمت خوب ماجرا روبهت بگم که خیلی باحال وماندگار شد.بابا هادی یه بادبادک داره که تا رسیدیم به باغ.آماده کرد و به هوا فرستاد هوا هم به قدری بادی بود که بادبادک روبا خودش برده بود من وبابا رفتیم تا پیداش کنیم دیدم که بابا داره دست تکون می ده و پیدا کرده منم یه درخت دیدم که زردآلو داشت وچون من عاشق چاقاله زردآلو هستم 4 تا کندم و خوردم ورفتم پیش بقیه غافل از اینکه بابا دوباره بادبادک از دستش در رفته و رفته دنبال اون.بعد همه ازم می پرسیدن هادی کو منم میگفتم داره می یاد هی منتظر شدیم دیدم نیومد همه بلند شدیم و پی بابا بودیم فریاد میزدیم هادی کجایی هیچی دیگه بعد از یه ساعت گشتن دیگه اومدیم نشستیموگفتیمشاید بابا عمومنصور(شوهر خاله من) رفته کوه .امادیدیم دلنگ دلنگ عرق ریزون داره میاد نگو بادبادک هی از دستش در می رفته و بابا هم می رفته دنبالش وبالاخره تونسته بود بگیره. بعد همعصرونه خوردیم و هوا دیگه داشت سرد می شد که اومدیم خونه . تو دم در هم تارا و طاها ور دیدیم که اومدن خونه مامان جون هم حال بابا روبپرسن و هم روز پدر رو تبریک بگن .کمی هم با اونا بازی کردی و خسته شدی وبعد هم خوابیدی