ملینا در گاوازنگ
سلام
وای خدای من یه نی نی ناز خوشگل به خونواده اضافه شد .بله دختر خاله من سمیه جون یه پسر خوشگل و موشگل به دنیا آورده ان شالله که قدمش خیر باشه .من و مامان جون و خاله پری و پرستو عیادت سمیه جون رفتیم و بعد از اونم اومدیم خونه شما هنوز خواب بودی که خاله پری گفت می رم بیدارش کنم و همین کارو هم کرد .کمی خربزه خوردی و آماده شدیم و رفتیم نمایشگاه کاسپین.آخه نمایشگاه صنعت و تجارت بود و یکی از شرکتهایی که کارهای مالیش رو من انجام می دم و باباهادی هم قسمت برقش رو انجام می ده و دعوتمون کرده بودن رفتیم .کلی بهت خوش گذشت و در بدو ورود شرکت بیمه پارسیان استقبا ل کرد و مشاوره در مورد بیمه آتیه فرزندان داد که طرح خوبی بود و ما هم باید روش فکرکنیم و بعد ثبت نام کنیم.تو نمایشگاه هم سارا و عمه لیلا رو دیدم کلی با سارا بازی کردین.ما هم از غرفه ها بازدید کردیم نمایشگاه خوبی بود ولی هیچی به درد من نمی خورد.جسابداری کجا و صنعت و تجارت کجا.بعد از اونجا هم به سمت کوه گاوازنگ رفتیم تو مسیر یه ایستگاه شکم بود که غذاهای خونگی بود از هرچی که دلت می خواست بود ولی من وبابا هادی سالادالویه خوردیم وشما هم طبق معمول هیچی ولی یه دسر براشتی و اونم نصفش رو خوردی.بعد از سیر کردن شکم به سمت کوه رفتیم چون شب جمعه بود به بابا گفتم بریم سمت مزار شهدای گمنام.وارد ساختمون که شدیم واقعا حالم رو دگرگون کرد آخه خیلی وقت بود که سر مزار شهدا نرفته بودم .
ملینا جون یه چیزی بگم همیشه تو ذهنت باشه دخترم " به خون شهدا احترام بگذار" سعی کن خودت بدونی که چرا ما این همه شهید دادیم.وقتی دانشگاه بودم خیلی به مزارشون می رفتم و باهاشون حرف می زدم و کلی هم آروم می شدم.اما خیلی وفت بود که این حال و هوا بهم دست نداده بود که امروز این حس رو دوباره پیدا کردم.تو دانشگاه یه پوستر زده بود که بعد از شهدا ما چه کردیم هر بار که این جمله رو می دیدم فکر می کردم.واقعاً چه کردیم؟دخترم تو هم فکر کن
بعد از اونجا هم به سمت سدرفتیم وکمی قدم زدیم و سوار ماشین شدیم به سمت خونه اومدیم ولی نصفه های راه بابا گفت بریم آرایشگاه موهامون رو کوتاه کنیم منم از خدا خواسته گفتم پس بریم که موهای ملینا رو هم کوتاه کنیم.همین که به دم در آرایشگاه رسیدیم گریه کردی وای نه نریم تو عمو موهای منو کوتاه می کنه آخرش گفتیم نه بابا فقط می خواد موهاشو کوتاه کنه کمی آروم شدی و بعد وقتی نوبت بابا شد گفتی بابا گریه نکنی خوب آفرین پسر خوب.با یه لحنی می گفتی که نگو . بعد از بابا نوبت شما بود که با جیغ و داد آخرش هم فقط جلوی موهاتو کوتاه کردیم و اصلاًم خوب نشده من نمی دونم چرا باید گریه کنی؟
آرایشگاه نزدیک خونه ماهان بود گفتی که بریم خونه ماهان من با آبجی ماهان (نوا)بازی کنم و ماهم که بچه ذلیل قبول کردیم و رفتیم کمی با ماهان بازی کردی وای نوای چقدر شیرین شده بود وقتی نوا رو بغل می کردم می گفتی مامان بغل یعنی حس حسادت رو دیدم تو نگاهت .ولی به روم نیووردم که عادت می گنی و حسادت رو تو خودت پرورش می دی .دخترم به نصیحت دیگه هیچ موقع به موفعیت دیگران حسادت نکن به موقعیتی که خودت الان توش هستی فکر کن و خدا رو هزاران مرتبه شاکر باش.ممنون گلم
بعد هم که دیگه همگی خسته بودیم و با دایی و زن دایی و ماهان خداحافظی کردیم و امودیم خونه. بابا هم گفت یه چیزی بیاربخوریم نصفه شب منم براتون سیب زمینی سرخ کرده آماده کردم و خوردید و به زور بردمت مسواک زدی و خوابیدی..
روز چهارشنبه هم رفتیم باغ شوهر عمه من که عکساشو برات می ذارم.در ضمن خودش الان مریضه و تو بیمارستان بستریه.برای سلامتیش دعا می کنم.
در حال فوت کردن قاصدک
ملینا ، بابا هادی،عمو مهدی، آقا عماد
در کنار مزار شهدای گمنام
وای نوای من عاشقه اون گریه هاتم که دائم در حال گریه ای