بابا هادی و ملینا در مطب چشم پزشکی
روز شنبه صبح که از خواب بیدار شدی پس از صرف صبحونه با مامان جون راهی مهد شدی و ظهر هم تا من از سر کار بیام شما خواب بودی و بعد از اینکه از خواب بیدارشدی مستقیم سراغ دفتر نقاشیت رو گرفتی و رفتی سراغ نقاشی .با خودت هم اونقدر حرف می زنی که نگو و نپرس .عصری هم با بابا هادی رفتیم دکتر چشم پزشک که چشای بابایی رو معاینه کنه .تو هم فکر می کردی تو رو داریم می بریم دکترخودت، می گفتی من نمی یام .اما وقتی دیدی که همه مریض ها آدم بزرگ هستن دیگه خیالت راحت شد و وقتی نوبتمون شد همین که وارد اتاق دکتر شدی بهش گفتی آقای دکتر آقای دکتر ،بابام رفته جلوی تلویزیون به خاطر این چشماش می سوزه.آقای دکتر هم گفت وای چه کار بدی کرده .بعدش گفتی اما من جلوی تلویزیون نمی رم .(آره جون مامان زهرات).بعد از معاینه برای بابایی عینک نوشت و بعد رفتیم عینک سازی و اونجا هم بابا که می خواست عینکها رو امتحان کنه همش می گفتی بذار ببینم این بهت نمی یاد بعد که یکی دیگه می ذاشت تو چشش می گفتی آره آره این بهت می یاد.آفرین گلم که تو انتخاب لوازم ما هم اظهار نظر می کنی در ضمن بهت بگم که نظر تو هم برای ما خیلی مهمه.بعد از اونجا رفتیم فروشگاه کتاب فروشی و چند تا کتاب آموزشی برات خریدم .خودت هم علاقه زیادی به کتاب داری و تو انتخابش هم به من کمک می کنی .حتی چند تا از کتابهای خودت رو هم اونجا دیدی بهم می گفتی مامان ببین از کتابای منه ها .کلی ذوق می کردی . بعد از خرید هم اومدیم خونه که امیر و پری هم خونه مامان جون بودن ما هم موندیم خونه مامان جون و هم که همش به امیر گیر می دی که بیا باهم بازی کنیم.اونقدر حرف می زدی که بابا جون گفت ملینا بسه دیگه چقدر حرف می زنی.
خاله پری گفت براش اسپند دود کنید خیلی داره دلبری می کنه .برات اسپند دود کردیم و موقع خواب بود که دیگه با همه خداحافظی کردیم و رفتیم خونه خودمون .بقیه ماجرا در پست بعدی...