ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

عسل مامان و بابا

بد حالی ملینا

1391/9/13 13:08
نویسنده : مامان
485 بازدید
اشتراک گذاری

 

ادامه پست قبلی...

  همینکه رسیدیم خونه دوباره دفترت رو آوردی و برای خودت مشغول بودی منم گفتم پاشو بریم بخوابیم اما داشتی مخالفت می کردی که بغلم کردم و بردم تو اتاقت بخوابونم که دیدم داری بی تابی می کنی همش از این ور تخت به اون ور تخت می ری .بعد گفتی مامان حالم بهم می خوره .تا من رفتم اب بیارم دیدم از تختت اومدی پایین و حالت داره بهم می خوره .هیچی دیگه خوشگل خانم حالش بهم خورد و کنار تخت و کمدش و موکت کثیف شد .بعد از اینکه دست و صورتت رو شستم و موکت رو تمیز کردم و لباسهاتو شستم کمی نون و پنیر دادم خوردی تا با شکم گرسنه نخوابی .تازه خوابیده بودیم که دوباره بیدار شدی و دیدم داره حالت بهم می خوره اما اینبار روی تختت بود و تمام پتوت کثیف شد.هیچی دیگه دوباره بیدار شدم لباسهاتو عوض کردم و پتو رو بردم حموم شستم دیگه ساعت 2 نصف شب بود که بردم اتاق خودمون و پیش خودم خوابوندم .ساعت 4 صبح بود که دوباره حالت بهم خورد وای دیگه داشتم می مردم هم عصبانی بودم و هم نگران.اینبار هم پتوی ما کثیف شد .دیگه خیلی نگران شدم .نه علائم سرما خوردگی نه چیزی .مونده بودم که چرا حالت بهم می خوره .صبح هم سر کار نرفتم و موندم پیشت .ساعت 10صبح بود که رفتیم درمانگاه موسوی دکتر متخصص کودکان که بعد از معاینه گفت که علائم سرما خوردگی نداره این مسمومیت هستش و نیازی هم به دارو نداره .اما خیلی بی حال بودی هر چند اسمش متخصص بود اما از یه پزشک عمومی کمتر می دونست.بعدش اومدیم خونه و ناهار هم دو قاشق برنج خوردی .از چند روز قبل هم به مامان زهرا گفته بودم که روز یکشنبه بعد از ظهر بچه ها رو ببریم دنیای بازی .بعد از ظهر کمی سر حال بودی و با شنیدن اینکه می خوام ببرمت دنیای بازی حالت هم کمی بهتر شد و اماده شدیم و رفتیم دنبال زهرا و مامانش .تو نزدیکی خونه زهرا بازم حالت بهم خورد.بعدش با هم رفتیم دنیای بازی خیلی بهتون خوش گذشت .همه وسایلهای بازی رو سوار شدین و لذتش رو بردین بعد دست به کمر ایستادین و می گین که خوب حالا چی سوار شیم.شما و زهرا نسبت به هم سن و سالهای خودتون خیلی خوب حرف می زنید بدون اینکه کلمات رو پس و پیش بگین انگار دوتا آدم بزرگ هستین که دارین حرف می زنین.تو گفتی بریم کشتی بزرگ هم سوار شیم زهرا دستت رو گرفت و گفت نه اون خیلی ترسناکه .بعد گفتی باشه پس بریم یه چیز دیگه سوار شیم ولی وقتی دیدین که سوار همه وسایل شدین اومدین کمی تغذیه خوردین و بعد به سمت خونه ما حرکت کردیم و زهرا و مامانش هم شام مهمون ما بودن بدون تشریف آقایان.فقط خانمها با دخمل های نازشون .تا ساعت 10:30 با هم بازی کردین و دیگه باباش اومد دنبالشون و رفتن و شما هم باز دفترت رو آوردی و بهم می گفتی ماه و ستاره بکش تا من وصل کنم .تا ساعت 12 بیدار بودی که بالاخره تونستم بخوابونمت.

_*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|___͡͡͡ _▫_͡ ___͡͡π__͡͡ __͡▫__͡͡ _|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|___͡͡͡ _▫_͡ ___͡͡π__͡͡ __͡▫__͡͡ _|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

ناهید
14 آذر 91 14:12
الهی همیشه خوب باشی و دیگه هیچ وقت مریض نشی


ان شالله
مامان سانلی
21 آذر 91 1:20
سلام دوستم.خیلی ناراحت شدم بابت مریضی ملینا جونم.خوشحالم که حالش بهتره. وقتی بچه حتی یکبار هم بالا میاره باید تا حد امکان معده اش رو خالی نگه داشت اگر نون و پنیر نمیدادین قطعا تهوع ادامه دار نمیشد.
مریض همیشه ازت دور باشه عزیز دلم


نمی دونستم نباید چیزی بهش بدم.