روز جمعه در کنار دخترم
سلام عزیزم
صبح زیبایت بخیر باشه
دیروز که روز جمعه بود ،صبح ساعت 10از خواب بیدار شدی و هنوز چشات رو باز نکرده بهم می گی مامان تلویزیون رو باز کن من ببینم .علیک سلام.
بعد از اینکه دست و روت رو شستم . صبحونه ات رو خوردی ،مشغول تماشای تلویزیون شدی و بعدش هم اسباب بازیهات رو اوردی و بازی کردی براشون غذا درست می کردی و می گفتی بخورید دلتون درد می کنه به خاطر اینکه که گرسنه هستین.چه قربون صدقه ای هم براشون می رفتی.دیگه اینکه می گفتی مامان حوصله ام سر رفت بیا با هم بازی کنیم.منم که کارم زیاد بود ولی با اصرار تو اومدم و کمی با هم بازی کردیم و می گفتی دختر گلم الهی فدات بشم بیا غذا بخور (دقیقا حرفهایی که خودم برات می زنم رو به خودم تحویل می دادی).ناهار رو اماده کردم و ناهارت رو خوردی و دوباره به شیطنتت ادامه دادی تا ساعت 7 عصر که دیگه داشتی بهونه می گرفتی کمی بهت شیر دادم تو لیوان خوردی و خوابیدی.گفتم دیگه بیدارت نکنم تا صبح بخوابی .من و بابا هادی هم داشتیم کارهای دانشگاه بابا رو انجام می دادیم.اما ساعت 10شب بود که بیدار شدی و دیگه هم نخوابیدی داشتم به حال خودم گریه می کردم که شب زنده داری دارم .بعد از شام هم مشغول تماشای تلویزیون بودی و بعد که بابا هادی رفت سر کار.من و تو تنها موندیم و ساعت 12:30 بود که چشام داشت می رفت پیشت خوابیدم و خوابم برد اما تو بیدار بودی و نمی دونم چه ساعتی بود که خوابت گرفته بود .ساعت 3 نصفه شب بیدار شدی و بهم می گی روشن کن می گم چی رو روشن کنم می گی تلویزیون رو .بهت گفتم بخواب ،صبح هم با من بیدار شدی و گفتی مامان دلم درد می کنه یعنی گشنمه.سریع لباساتو پوشوندم و بردمت خونه مامان جون تا صبحونه بخوری و بری مهد .منم اومدم سر کار
دخترم ببخش که هیچ موقعه صبحونه رو نتونستیم با هم بخوریم .شرمندت هستم عزیزم