ملینا و لباس آبرنگی
سلام دختر گلم
تو این روزا سرم خیلی شلوغه ببخش که زیاد تو خونه تنها می مونی ،اما عصرها تقریبا عوضش رو در می یام باهم یا با خاله پری به پارک می ریم و بهت خوش می گذره.
دیروز ظهر که از سرکار اومدم با صحنه ای مواجه شدم که نگوووووووووو.با آبرنگ افتاده بودی به جون لباسات و دست و صورتت هم که وای وای.باهات دعوا کردم که چرا اینطوری کردی و با بابا هادی دعوا کردم که چرا آبرنگها رو داده بهت و بابا هم گفت که ملینا گفته بابا جون تو رو خدا ازت خواهش می کنم منم دلم نیومد و دادم بهش .هیچی دیگه به قدری عصبانی بودم که وقتی دعوات کردم شروع کردی به گریه و دیدی من محلت نمی ذارم اومدی و بهم می گفتی مامانی ببخش دیگه این کار رو نمی کنم .منم اصلا باهات حرف نزدم و لباسهات عوض کردم و دست و صورتت رو شستم و موهاتو مرتب کردم .بعد هم ناهارو آماده کردم و امومدی چسبیدی به من و گفتی دیگه تکرار نمی شه.و منم گفتم نه شما همیشه می گی ولی اصلا عمل نمی کنی.هیچی دیگه از شما خواهش از من نپذیرفتن .بابا هادی هم فقط نگاهمون می کرد و می گفت مامانی ببخش دیگه این کار رو تکرار نمی کنیم.تو دلم داشتم می خندیدم ولی ظاهر رو حفظ کرده بودم و ابهتم رو نشون می دادم .بدون هیچ حرفی هم غذات رو خوردی و در حین غذا خوردن بازم ازم معذرت خواهی کردی ولی من جواب نمی دادم فقط گفتم که اصلا دوست ندارم باهاتون حرف بزنم از بس که قول می دین ولی عمل نمی کنین.اما بعد از غذا بغلت کردم و گفتم که این بار رو بخشیدم اگه تکرار بشه دیگه دوستتون ندارم.بهم می گفتی مامانی بخند منم
بعد از ناهار هم خوابت برد و منم کمی به کارام رسیدم ،خاله سهیلا (مامان تارا و طاها ) اومد دنبالت و با هم رفتین پارک.تا شب هم با هم بودین و بهتون خوش گذشت .
وای چقدر حرف زدم (راستش رو بخوای وسط نوشتن صورتهای مالی دارم این پست رو می نویسم)ههههههه
دیروز داشتیم می خوابوندمت که چشام رو بسته بودم دیدم داری نازم می کنی و آروم می گی مامان مهربونم ،قربونت برم الهی .وای منو می گی قیافه ام دیدندی بود
زود چشام رو باز کردم فقط بوسیدمتتتتتتتتتتتتت