ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

عسل مامان و بابا

ملینا و لباس آبرنگی

1392/3/12 14:13
نویسنده : مامان
526 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام دختر گلم

تو این روزا سرم خیلی شلوغه ببخش که زیاد تو خونه تنها می مونی ،اما عصرها تقریبا عوضش رو در می یام باهم یا با خاله پری به پارک می ریم و بهت خوش می گذره.

دیروز ظهر که از سرکار اومدم با صحنه ای مواجه شدم که نگوووووووووو.با آبرنگ افتاده بودی به جون لباسات و دست و صورتت هم که وای وای.باهات دعوا کردم که چرا اینطوری کردی و با بابا هادی دعوا کردم که چرا آبرنگها رو داده بهت و بابا هم گفت که ملینا گفته بابا جون تو رو خدا ازت خواهش می کنم منم دلم نیومد و دادم بهش .هیچی دیگه به قدری عصبانی بودم که وقتی دعوات کردم شروع کردی به گریه و دیدی من محلت نمی ذارم اومدی و بهم می گفتی مامانی ببخش دیگه این کار رو نمی کنم .منم اصلا باهات حرف نزدم و لباسهات عوض کردم و دست و صورتت رو شستم و موهاتو مرتب کردم .بعد هم ناهارو آماده کردم و امومدی چسبیدی به من و گفتی دیگه تکرار نمی شه.و منم گفتم نه شما همیشه می گی ولی اصلا عمل نمی کنی.هیچی دیگه از شما خواهش از من نپذیرفتن .بابا هادی هم فقط نگاهمون می کرد و می گفت مامانی ببخش دیگه این کار رو تکرار نمی کنیم.تو دلم داشتم می خندیدم ولی ظاهر رو حفظ کرده بودم و ابهتم رو نشون می دادم .بدون هیچ حرفی هم غذات رو خوردی و در حین غذا خوردن بازم ازم معذرت خواهی کردی ولی من جواب نمی دادم فقط گفتم که اصلا دوست ندارم باهاتون حرف بزنم از بس که قول می دین ولی عمل نمی کنین.اما بعد از غذا بغلت کردم و گفتم که این بار رو بخشیدم اگه تکرار بشه دیگه دوستتون ندارم.بهم می گفتی مامانی بخند منم مژه

بعد از ناهار هم خوابت برد و منم کمی به کارام رسیدم ،خاله سهیلا (مامان تارا و طاها ) اومد دنبالت و با هم رفتین پارک.تا شب هم با هم بودین و بهتون خوش گذشت .

وای چقدر حرف زدم (راستش رو بخوای وسط نوشتن صورتهای مالی دارم این پست رو می نویسم)ههههههه

دیروز داشتیم می خوابوندمت که چشام رو بسته بودم دیدم داری نازم می کنی و آروم می گی مامان مهربونم ،قربونت برم الهی .وای منو می گی قیافه ام دیدندی بود هیپنوتیزمهیپنوتیزم

زود چشام رو باز کردم فقط بوسیدمتتتتتتتتتتتتتماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مانی محیا
13 خرداد 92 10:18
قربون دختر مهربون. محیا هم همینا رو میگه و آدم کلی کیف میکنه.. اما عمرا عذرخواهی نمیکنه..


ای جونم،محیای ناز خاله هم تو دلش ازت عذر خواهی می کنه دیگه مادر جان.
مامان فتانه
13 خرداد 92 16:32
افرین به این دخملی که قول داده حرف مامانی گوش بده
❤مامان رامیلا کوچولو❤
15 خرداد 92 0:06

آخه چرا ؟
سلام عسل خانه چطوره قربونش برم .

مامان رامیلا مرسی که بهمون سر زدی.شستم تمیز شد.
مامان مانی مسافر کوچولو
17 خرداد 92 11:11
نازیییییییییییی اخیییییییی جونم خاله
ღبارانღ
18 خرداد 92 12:48
افرین دوستم...خیلی خوب بود...هم تنبیه به جات هم بغل کردنت...خیلی خوشم میاد که لوس نمیکنی...محبتت به جاس...
اینقدر لجم می گیره که بعضی از این مامانها فکر میکنند بچه هر کاری کرد درسته...افرین...


نمی دونم درسته یا نه ولی وقتی تشویقم کردی حتما درسته .مرسی