ماجرای مامان جدید
سلام دخترم
روز چهارشنبه وقتی از سرکار اومدم تارا و طاها هم خونه مامان جون بودن و با هم بازی می کردین بعد ناهار هم اصلا نخوابیدین تا ساعت ٧ که باید می رفتیم کلاس زبان.سر کلاس دو بار هم اومدی بهم گفتی مامان بد جور خوابم می یاد ولی دوباره برگشتی سر کلاست.بعد از کلاس هم کمی با ماشین بابای تارا دور زدیم و رفتیم خونه.موقع شام بود که گفتی مامان خیلی گرسنه ام منم سریع شام رو با ذوق و شوق آوردم که بخوری گفتی نه نمی خورم بعد شروع کردی الکی داد و بیداد و گفتی خوابم می یاد منم فهمیدم داری از غذا خوردن در می ری دعوامون شد و جیغ و داد که من غذا نمی خورم سریع بردمت اتاقت که بخوابونمت مامان جون به صدای شما اومد خونمون و گفت بیا با هم بریم پایین و غذا بخوریم .منم که در اوج عصبانیت بودم و با مامان مخالفت کردم گفتم خوابش می یاد نمی خواد ببریش .شما هم به خاطر فرار از دعوا سریع با مامان جون رفتی پایین.به قدری عصبانی بودم که نگو شامم نصفه موند و سفره رو جمع کردم .بعد از بیست دقیقه با شادی و سرحالی اومدی می گی مامانی غذام رو خوردم .منم اصلا محلت نذاشتم همش اینور و اومنورم می رفتی تا باهات حرف بزنم اما من باز اخم کرده بودم که متوجه اشتباهت بشی.گفتم سریع بیا تو اتاقت بخواب .اومدی و پیشم خوابیدی سرت رو گذاشتی رو تخت و به حالت ناراحتی و لبهای آویزون و با صدای لرزون بهم گفتی منم می رم یه مامان جدید می خرم بعد شروع کردی به گریه کردن(اینم من وقتی این حرف رو شندیم ).سریع نازت کردم بعد سرت رو بلند کردی و گفتی می خوام که اسمش هم فاطمه باشه.دیگه داشتم شاخ در می آوردم .هیچی دیگه باید از این بچه ترسید فردا پدرش رو هم کوک می کنه و می گه بابایی این مامان به درد نمی خوره برو یه مامان جدید بخر پدر هم از خدا خواسته و می گه حرف بچه رو زمین نمی دازم وای نگوووووووووووو.مامان جدیددددددددددددد