ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 13 روز سن داره

عسل مامان و بابا

ماجرای مامان جدید

1392/4/1 0:07
نویسنده : مامان
2,077 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترم

روز چهارشنبه وقتی از سرکار اومدم تارا و طاها هم خونه مامان جون بودن و با هم بازی می کردین بعد ناهار هم اصلا نخوابیدین تا ساعت ٧ که باید می رفتیم کلاس زبان.سر کلاس دو بار هم اومدی بهم گفتی مامان بد جور خوابم می یاد ولی دوباره برگشتی سر کلاست.بعد از کلاس هم کمی با ماشین بابای تارا دور زدیم و رفتیم خونه.موقع شام بود که گفتی مامان خیلی گرسنه ام منم سریع شام رو با ذوق و شوق آوردم که بخوری گفتی نه نمی خورم بعد شروع کردی  الکی داد و بیداد و گفتی خوابم می یاد منم فهمیدم داری از غذا خوردن در می ری دعوامون شد و جیغ و داد که من غذا نمی خورم سریع بردمت اتاقت که بخوابونمت مامان جون به صدای شما اومد خونمون و گفت بیا با هم بریم پایین و غذا بخوریم .منم که در اوج عصبانیت بودم و با مامان مخالفت کردم گفتم خوابش می یاد نمی خواد ببریش .شما هم به خاطر فرار از دعوا سریع با مامان جون رفتی پایین.به قدری عصبانی بودم که نگو شامم نصفه موند و سفره رو جمع کردم .بعد از بیست دقیقه با شادی و سرحالی اومدی می گی مامانی غذام رو خوردم .منم اصلا محلت نذاشتم همش اینور و اومنورم می رفتی تا باهات حرف بزنم اما من باز اخم کرده بودم که متوجه اشتباهت بشی.گفتم سریع بیا تو اتاقت بخواب .اومدی و پیشم خوابیدی سرت رو گذاشتی رو تخت و به حالت ناراحتی و لبهای آویزون و با صدای لرزون بهم گفتی منم می رم یه مامان جدید می خرم بعد شروع کردی به گریه کردن(اینم من وقتی این حرف رو شندیمهیپنوتیزم ).سریع نازت کردم بعد سرت رو بلند کردی و گفتی می خوام که اسمش هم فاطمه باشهیول.دیگه داشتم شاخ در می آوردم .هیچی دیگه باید از این بچه ترسید فردا پدرش رو هم کوک می کنه و می گه بابایی این مامان به درد نمی خوره برو یه مامان جدید بخر پدر هم از خدا خواسته و می گه حرف بچه رو زمین نمی دازم وای نگوووووووووووو.مامان جدیددددددددددددد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

مامان کارن
1 تیر 92 9:13
سلام خوبی خاله واقعا اینطوره ازاین بچه هاوباباشون انتظارهرکاری رو باید داشت مخصوصا بچه های این زمونه خیلی راحت آدم روو میفروشن به قیمت مفت من وکارن هم خیلی ازاین روزهارو گذروندیم تازه کارن برایه اینکه حال من رو زیاد بگیره میگه همه عمه هام ومامانی بزرگم حیل بهترازتواند همش به من لواشک وپفک میدن اینم از مادری ونگرانی ما برای سلامت بچه ها

عزیزم حتما خواستم بیام بهت خبر میدم شدیدا مشتاق دیدارم


منتظرم
مامان سویل
2 تیر 92 11:13
وای وای وای چه حرفاااااااا ملینا جونم مامانیو عصبانی نکنیاااااااااعزیزمییییییییییییییی دوست داریم ما ملینا جونم
مامان فتانه
2 تیر 92 11:28
الهییییییییییییی




نخند به سرت می یاد


فاطمه و فائزه ❤♫ ♥ زويشا ♥ ♫❤
2 تیر 92 19:24
ای کاش که همنشین گلها باشیم از نسل بزرگ موج و دریا باشیم ای کاش که در رکاب آقا یک تن از سیصد و سیزده نفر ما باشیم عيدميلاد گل نرگس بر شما و خانواده گرامي مبارك....شاد و سلامت باشيد
ال ای سفیدبرفی
3 تیر 92 0:47
این بحث مامان جدید جالب بود ونحوه ی نوشتن شماجالب تر .علی مام گه گاهی وقتی کوچیک بود ازاین حرفا میزد .منم بی تجربه بودم وناراحت میشدم ولی مامانم می گفت بزرگ بشه درست میشه وواقعا هم اینطور شد.یه بار که توزنجان بودیم بدون مقدمه نمی دونم از کجا هم زن برقی به فکرش رسید به من گفت مامان بعداینکه توبمیری هم زن برقی به کی میرسه . منم که واقعاناراحت بودم گفتم نگران نباش همه ی وسایلا به تومیرسه . اصلا نمی دونم این بحث واز کحااورد وبی مقدمه مطرح کرد .از شدت ناراحتی زنگ زدم تبریز به مامانم گفتم وکلی گریه کردم..ولی الان دیگه با تجربه شدم .به دل نمی گیرم.
مامان ملینا و کوروش
3 تیر 92 8:32
الاهیییییییی وروجک حرفای گنده گنده می زنی
مامان نیایش
4 تیر 92 12:13
سلام به بازی وبلاگی دعوت شدید زود بیا .


ناهید
5 تیر 92 7:57
سلام خوبین ؟ ملینا جونم خوبه ؟ با خوندن این پست خندیدم بچه هام عجب حرفایی می زنن
عکسای ملینا رو هم دیدم مثل همیشه قشنگ بود و شیرین .


سلام خاله ناهید خیلی خوشحالمون کردی
فاطمه و فائزه ❤♫ ♥ زويشا ♥ ♫❤
8 تیر 92 4:15
راستي اسم شما هم فاطمه است؟



اسمم زهراست
مامان فاطمه زهرا
8 تیر 92 4:29
اخرشو خیلی خوب اومدی دوست خوب
مامان سانلی
9 تیر 92 15:42

الاهی فدات بشم اینقدر بامزه ای

زهرا جون چمدونتو جمع کردی؟



نه دیگه حالا یه بار هم بهش فرصت می دم ببینم که بازم تکرار می کنه یا نه .ولی فکر کنم بازم تکرار می شه.