ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

عسل مامان و بابا

خونه مادر بزرگ

1390/7/22 2:06
نویسنده : مامان
478 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز مامان

دخترم پنج شنبه ها مهمون مامان معصومه جونشه.امروز هم که می خواستم برم سر کار خواب بودی که یه دفعه صدام زدی مامان بیا . فهمیدم که دیگه خواب بی خواب. بابا رو هم بیدار کردی ولی چون دیرم شده بود باهاتون خداحافطی کردم و تو موندی و بابا هادی. منم ساعت 11 بود که زنگ زدم ببینم بابا رو اذیت می کنی یا نه ،بابا هادی گفت داریم می ریم بیرون .تو هم 2 روز باز غذا نمی خوردی .مامان جون گفت که امکان داره چیزی دوباره تو گلوش گیر کرده ،بابا هادی هم تو رو برد پیش خانمی که کلی چیز از گلوت درآورده مثل: پوست تخمه،پوست پسته،استخون گردن مرغ(که اغلب توی سوپت می ریزم).

بعد از اونجا هم رفته بودی خونه مامان معصومه که منم ازسر کار اومدم و ازت می پرسیدم خانومه چیکار کرد با دستت گلوتو فشار می دادی .دخترم چند بار گفتم از زمین آشغال بر ندار و تو دهنت نذار.

ناهارتو هم خوردی zibaو با عمه مریم کلی بازی کردی و عمو میتی( مهدی)هم که تو رو اذیت می کرد و     می خواست که تو رو عصبانی کنه ولی نمی تونست.بعد هم که بهمونه خواب گرفتی و خوابیدی ساعت 5 هم بیدار شدی و با عمه مریم رفتیم خرید .برای دخمل گلم 2 دست بلوز و شلوار و یه بلوز تکی خریدم خیلی هم خوشگله. zibaدوباره شام اومدیم خونه مامان معصومه و تو با بازی گوشیهات دل مامان جون و بابا جونو برده بودی و اجازه اومدن به خونه رو بهمون نمی دادن.رفته بودی رو مبل و برای اولین بار کلید برق رو می زدی و روشن می شد بعد می گفتی دست دست.خاموش که می کردی دوباره می گفتی دست دست.

موقعی هم که می خواستیم بیایم خونه با گریه آوردمت.ziba همش بای بای می کردی

یه توصیه به دخترم اصلاً دوست ندارم دخترم موقعی که از مهمونی می یام گریه کنه وبگه حالا نریم .امیدوارم بار اول و آخرت باشه خانمی.موقعی هم که رسیدیم خونه منو بردی سمت تخت و نشونم می دادی و می گفتی :می می شیر. بعد هم خوابت برد.

اینهم از امروزت دخترم ،خوش باشی،می بوسمت

 

 

 

 

 

 

١٩/٠٧/١٣٩٠

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان فرنيا
23 مهر 90 8:31
سلام ممنون كه به وب ما سرزديد عجب دختر خانمي داريد چقدر نازه ماشالله