ملینا و ماه مبارک رمضان
سلام دختر خشوگل و شیرین زبونم
این بار دومه که دارم می نویسم آخه یه بار نوشتم و آخرش بود که داشتم شکلک می ذاشتم اشتباهی بستمش و هیچی دیگه از اول دارم به عشق دخترم می نویسم هر چند خوابم هم می یاد.
فکر کنم از اول ماه مبارک برات مطلب ننوشتم آخه سرکا یا سرم شلوغ می شد و یا حوصله ام نمی گرفت و می گفتم می رم خونه می نویسم اما وقتی به خونه می رسیدم تا غذات رو می دادم خوابم می گرفت و بعدش هم گرسنگی و بی حوصلگی و .. دیگه نای نوشتن نداشتم .اما الان فرصت رو مناسب دیدم برایت از این مدت خواهم نوشت تا جایی که یادم باشه .
امسال چهارمین سالی هستش که در این ماه مبارک در کنارمون هستی و مفهوم روزه رو فهمیدی و وقتی من روزه هستم می گی مامانی منم روزه ام .وقتی می خاستم بهت غذا بدم دستم رو پس می زدی و بهم می گفتی مگه نمی دونی من روزه ام .منم می گفتم آخه عزیز دلم تو همین جوریش هم روزه ای چه برسه به اینکه الان هم بگی روزه ام.
یه وقتایی که بستنی می خوری می یاری بهم می گی مامان بخور خوشمزه است .وقتی می گم روزه ام می گه نخیر باید بخوری وای تا لبم رو نزنم دست از سرم بر نمی داری مجبور می شم کمی لبم رو بزنم و بعد با هزار کلک لبم رو پاک می کنم تا نفهمی که نخوردم وگرنه می کنی تو حقلم.
از مهمونی ها و افطاری های امسال هم بی نصیب نبودیم و دائم تو اقطاری بودیم و به شما بیشتر خوش می گذشت و دوست داشتی دیروز که دعوت نبودیم بهم می گی مامان امشب جایی دعوتیم ؟می گم نه عزیزم .می گی چرا مامان تارا دعوتمون کرده .الهی بچه ام دیگه داره توهم می زنه.
تو این ماه مبارک هم یه اتفاق خوب برام افتاد اونم این بود که بعد از نه سال یکی از دوستان دوران دانشگاه از تهران اومد خونمون .آره عزیزم زهرا جون از دوستان دوره دانشگاه در قزوین بود که دوره خوبی رو باهم داستیم و بهمون خوش می گذشت خطرات خوبی با هم داشتیم که بعد از فارغ التحصیلی همدیگر رو ندیدم فقط از طریق تلفن و اس ام اس و ایمیل جویای حال هم بودیم که روز سه شنبه به اصرار من اومد خونمون و به قدری خوشحال بودم که نگو. وقتی همدیگر رو دیدیم تو بغل هم همچین کریه می کردیم .خیلی خوشحال بودیم.
شما هم خیلی زود با زهرا جون اخت شدی و دوستش داشتی و وقتی نمی دیدیش می گفتی مامان پس دوستت کو .البته شب اول می گفتی مامان چرا زهرا جون نمی ره خونشون .بعد که توضیح دادم که از راه دور اومده دیگه چیزی نگفتی.
زهرا جون برامون کیک درست کرد و به منم یاد داد چقدر هم خوشمزه بود و برات ظرف آلاسکا خرید و آلاسکا درست کرد.
روز جمعه زهرا هم رفت و تنها موندیم .کاش دوباره بیاد و بهمون سر بزنه .
دیروز هم که خیلی گرسنه ام بود بهت می گم دخترم خیلی گرسنه ام بهم می گی مامان داری می میری.از خنده روده بر شده بودم
تو این ماه مبارک عزیز دلم ترم اول زبان رو با نمره ١٠٠ با موفقیت پشت سر گذاشتی و وارد ترم دو شدی عزیزم موفق باشی که موفقیت تو آرزوی قلبی من و بابا هادی جون هستش.
اما امروز انگار روز تو نبود همسش بد عنقی می کردی و گریه و جیغ و داد .منم فکر کردم چون غدا نمی خوری و گرسنه هستی و به خاطر همین عصبی شدی و وقتی می گفتم بیا غذا بخور بدتر می کردی و گریه و زاری که منم عصبانی شدم و دعوا کردم و بعد هم دو تا از پشتت زدم آخه عزیزم واقعا ناراحتم می کنی و با غذا نخوردن انگار داری من رو می کشی .به خدا نگران حالتم اما تو هم یه نفس گریه می کردی .بردمت کلاس و بعد هم اومدیم خونه کمی غذا خوردی و خوابیدی .الان هم خواب هستی .امیدوارم خوابهای خوش ببینی عزیز دلم.