تب کردن دختر نازم و ماجرای کلاس زبان
سلام عزیزم
روز جمعه بعداز ظهر با مامان جون و باباجون و خاله پری و امیر رفته بودیم باغ همچنین تارا و طاها هم بودن که بهتون خیلی خوش گذشت آخه سه تایی با هم خیلی شیطنت می کنین و خوش می گذرونین.هوا خنک بود و بادی.موقعه عصرونه گفتی که خوابم می یاد رو پام خوابوندمت کمی هم بهت عصرونه دادم .دیگه هوا داشت تاریک می شد که راه افتادیم به سمت خونه.تو خونه متوجه شدم که تب داری برات استامینوفن دادم و شب هم مراقب بودم که دمای بدنت بالا نره ،شنبه هم پیش مامان جون موندی که استراحت کنی .بعد از اینکه از سر کار برگشتم بردمت دکتر گفت که احتمالا لوزه سومش ورم داره باید دارو ها رو استفاده کنه . بعد از بهبودی بیارش عکس بگیرم ببینم وضعیت لوزه سومش چطوره.بعد از تجویز داروها اومدیم خونه بازم تبت بالا رفت .و همش هم با خودت حرف می زدی.تبت اصلا پایین نمی یومد.یکشنبه هم وقتی از سرکار اومدم دیدم حال و روزت اصلا خوب نیست .برات ناهار آوردم نخوردی همش گریه می کردی و می گفتی چند روزه نخوابیدم سر و صدا نکنید بذارین بخوابم.سرم درد می کنه.همچین هم گریه می کردی که نگو.
گرفتم بغلم و بردم خونه خودمون کمی پاشویه کردمت و تازه از بعد از ظهر جمعه هم چیزی نخورده بودی نه ناها ری نه شامی نه صبحونه ای .فقط تونستم برات آب پرتغال بگیرم و بدم بخوری تا کمی آروم بشی .بعدش هم دیدم تب نداری گفتم که باید بریم کلاس زبان آخه امروز بچه های کلاستون می خوان واسه تیچرت هدیه بدن دوست داری شما هم بری گفتی که آره من تیچرم رو دوست دارم.و شروع کردی به بلبل زبونی که مامان من برای تیچرم چی ببرم .بعدش دوباره خودت گفتی که خوب من براش نقاشی می کشم و می گم که تیچر جونم خیلی دوستت دارم .بعدش زدی زیر گریه .می گم خوب چرا گریه می کنی می گی که خوب من تیچرم رو خیلی دوست دارم و دلم براش تنگ شده .گفتم پس اماده شو بریم برای تیچر هم گل بخریم و هم تیچرت رو ببین .انگار نه انگار مریض بودی .رفتیم کلاس زبان و تا بچه ها رو دیدی که دستشون کادو هست گفتی مامان یادمون رفت گل بخریم .منم تو مسیرم اصلا گل فروشی ندیدم از اتوبان که اومدم گل فروشی نبود باید می رفتم شهرک کارمندان که گفتم کلاست دیر می شه.دوباره بهونه گرفتی که نه من دست خالی نمی رم تو کلاس.هیچی دیگه بنده خدا تیچر متوجه شد و گفت که مامان ملینا از گلهایی که مادرای دیگه آوردن بده بهش تا بیاره .یه شاخه گل برداشتم و دادم بهش گفت نه اینو نخریدی از اینجا برداشتی .وای بازم شروع کردی گریه کردن که منم باید با خودت بیام تا بخریم.بازم راضیت کردم که شما پیش دوستات بمون که می خوان عکس بگیرن با تیچرت من برم بخرم.تا شما بری کلاس من دوباره یه گل دیگه که متوجه اون نشده بودی رو برداشتم و دادم بهت و گفتم آه بفرما خریدم حالا ببر بده به تیچرت.خوشحال شدی و بردی دادی به تیچرت.از همین جا از همکاری خانم قمرنیا متشکرم.
بعدش هم که شیرین خورون و عکس از بچه های کلاس بود که عکسش رو سر فرصت می ذارم.بعد از کلاس همین که سوار ماشین شدیم گفتی که مامان خیلی بد شد که گل رو دیر دادم به تیچرم .ناراحت شد.تازه من فهمیدم شما این گل رو نخریده بودی از تو کلاس برداشتی .عیبی نداره ولی دفعه بعد باید برای تیچرم گل بیارم.منم با کمال شرمندگی قبول کردم.
رسیدیم خونه بازم حالت بدتر شد تبت بالا رفت برات سوپ آماده کرده بودم دیدم نمی خوری،یهو به زبونم اومد که ملینا از بس که غذا نخوردی صورتت مثه پیرزنها شد قیافه ات داره عوض می شه .سریع رفتی جلوی آیینه و دیدم داری گریه می کنی و از دست خودت ناراحتی.همش می گی که تقصیر خودمه خودم باعث شدم که قیافه ام عوض نشه .دیگه غذا می خورم.مامان یادته وقتی بچه بودم آرزو کردم که دختر خوبی باشم اما مامانی آرزوم برآورده نشد .چیکار کنم من دختر خوبی نیستم من چرا غذا نمی خورم .همه این حرف زدنهات همراه با گریه با اشکای فراوان .منم فقط با دستام اشکای نازت رو از گونه هات پاک می کردم.بالاخر ه تونستم یه بشقاب بهت سوپ بدم بخوری .همش هم حرف می زدی که من دیگه نمی خوام قیافه ام مثه پیرزنها باشه وگرنه دیگه تیچر منو دوست نداره و بغلش نمی گیره.بازم تب داشت بالا می رفت و دیگه تصمیم گرفتم ببرمت بیمارستان که خاله پری گقت شبها متخصص نیست و کار ی نمی کنن.به دکتر راستین زنگ زدم و گفت تا فردا تب داره فقط مواظب باشید تبش بالا نره .از شب ساعت 9 هم خواب بودی و نصف شب بیدار شدم تب نداشتی یک کم بعد بیدارشدم تب داشتی بهت استامینوفن دادم و خوابیدی تا الان که من سرکارم .و سپردمت دست بابا هادی.تازه دختر عمه باران هم 2 روزه تو بیمارستانه اونم به خاطر تب بالاش تو بیمارستان بستریه .خدایای هیچ بچه ای مریض نباشه واقعا سخته برای پدر و مادر.خدایا همه مریضها رو شفا بده.الهی آمین