مادربزرگ مهربونم
دختر گلم ملینا جان؛
الان که می خوای این پست رو بخونی نمی دونم چند سالته نمی دونم
اما مطمئناً تو ذهنت ی مادربزرگی که خیلی مهربون بود و همیشه ورد زبونش وقتی خونه مامان جون می یومد ملینا بود رو به یاد خواهی داشت.ملینا جونم مادربزرگم همیشه بهت می گفت که ملینا به امیر آقا بگو امیر آقا یا عمو .تو هم می گفتی نه فقط می خوام بگم امیر.اخه اینطوری بهتره .همیشه به من می گفت زهرا جون نذار بهش بگه امیر ،لااقل ی آقایی ،عمویی بهش بگه
ملینا جونم ؛آبا ،از عروسی دایی محسن به بعد خیلی مریض بود .از وقتی یادمه همیشه می گقت خدایا عروسی محسن رو ببینم بعد بمیرم .خدایا هیچی نمی خوام.دقیقا از عروسی دایی محسن به این ور مریض شد و ی ماهیی هم اومد خونه بابا جون موند تا شاید خوب بشه اما نشد.
روز سی و یکم شهریور بود که آبای مهربونمون همه ما رو تنها گذاشت .
یکم مهر ماه هم به خاک سپرده شد.شب اول که براش قرآن و نماز شب اول قبر خوندم.با گریه خوابم برد.نصفه های شب بود که شنیدم تو خواب داری گریه می کنی.بیدارت کردم که ملینا چرا داری گریه می کنی.(ما به شما نگفته بودیم که آبا پیش خدا رفته )بیدار شدی و با گریه جواب دادی که خواب دیدم دارم از کنار آبا رد می شم برام ی عالمه گل پرت کرد.بعد این حرفت کلی گریه کردم.