ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

عسل مامان و بابا

ا

1393/8/8 9:08
نویسنده : مامان
710 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر شیرین زبونم 

امروز روز پنج شنبه 93/8/9 مصادف با 6 محرم،هستش.شما الان تو خونه ما مان جون هستی و منم سرکار.

اول محرم با هم رفتیم بیرون خرید کنیم .برات خواستم ی شلوار لی بخرم که هر جایی که رفتیم خوشم نیومد .از پاساژ گلها ی شلوار تو کرک برات خریدم که هم قیمت مناسب بود هم اینکه قبلاً از این نوع استفاده کرده بودم و راضی بودم.شلوار رو که خریدیم باهم داشتیم بر می گشتیم خونه که اهالی مسجد دعای ندبه در حال آماده شدن برای دسته عزاداری بودن که علم رو هم بیرون گذاشته بودن و اسپند و گوسفند جلوی در مسجد بود.همه اینارو که دیدی دوباره شروع کردی که مامان این چیه مامان چرا آوردنش بیرون .کی می خواد اینو ببره مامان چرا چرا و ..... کلی سوال که در مورد علم واقعا نمی دونستم چی توضیح بدم.بعد شروع کردی مامان از حضرت رقیه بگو.چرا امام حسین رو کشتن.چرا گوشواره های رقیه رو درآوردن.چرا آب نداشتن.چرا اسب امام حسینو خانمها بغل می کنن.که سعی می کردم تا جایی که اطلاعات دارم بهت توضیح بدم و خدا رو شکر قبول هم می کردی .آخرش هم گفتی مامان من رقیه خیلی دوست دارم

تو مسیر که داشتیم با هم حرف می زدیم چون هوا هم سرد بود تند تند راه می رفتیم که خسته شدی و گفتی مامان خسته شدم کمی آرومتر .منم گفتم آخه هوا سرده می ترسم سرما بخوری.وقتی جلوی ماشین رسیدیم می گی که مامان این اسب ها چقدر ارحتن تو راه رفتن .منم گفتم چطور مگه ؟؟ گفتی که آخه اونا چهار دست و پا می رن و اصلا خسته نمی شن.اما ما چی همش با دو تا پا راه می ریم و خسته می شیم. خوش به حال اسبها .بله اینم تجزیه و تحلیل شما از این راه رفتنها

رسیدیم خونه بهم می گی که مامان دلم برای آبا(مادربزرگ من) خیلی تنگ شده قیافه اش داره از یادم می ره .گفتم خوب برو عکسش رو ببین که یادت نره .می گی که نه خودش رو می خوام.دخترم منم دلم براش تنگ شده .هر وقت ازش یاد کردی دخترم حتما براش فاتحه بخون .مامان قربونت بره عزیزم

شب هم موقع خواب داشتی چشاتو می بستی که یهو صدام زدی مامان ،اگه شما نبودی من چطوری می خواستم غذا بخورم چطوری برم دستشویی.خدا رو شکر من شما رو دارم.بعد چشات پر اشک شد و دستاتو محکم دور گردنم انداختی و گفتی که مامان خیلی دوستت دارم .منم گفتم آره دخترم به خاطر همونه که مامانها همیشه پیش بچه هاشون هستن که مراقب اونا باشن تا مریض نشن و غذاشونو بدن.بعد می گی که خدایا شکر که من مامان دارم.

 

 

 

 

 

 

پسندها (3)

نظرات (2)

قاصدک
8 آبان 93 16:32
ایشالا همیشه زنده باشی شیرین زبوووووووون
طاق بستان/بیستون/تکیه معاون الملک
19 آبان 93 23:50
روزگارا: تو اگر سخت به من میگیری، با خبر باش که پژمردن من آسان نیست، گرچه دلگیرتر از دیروزم، گر چه فردای غم انگیز مرا میخواند، لیک باور دارم دلخوشیها کم نیست زندگی باید کرد......! kermanshahan20.blogfa.com (وبلاگ دیدنیهای کرمانشاهان) kermanshah29.blogfa.com (وبلاگ کرمانشـاه گهواره تمدن)