ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

عسل مامان و بابا

اندر احوالات دخترم

1393/9/17 11:06
نویسنده : مامان
710 بازدید
اشتراک گذاری

سلام و صبحت بخیر به خانم خوشگله خودم

روزها در پی هم می گذرند و روز از نو روزی ازنو.و هر روز برایمان تکرار روز قبل هستش.

ملینا ناز منم روز به روز بزرگتر و بزرگتر می شه .با کلی شیرین زبونی زیبا

هر روز صبح با هم می ریم آکادمی زبان ،خدا رو شکر همه چیز خوب پیش می ره .فقط با سرکار رفتن من مشکل داری و همش جلوی در کلاس با هم بحث می کنیم،همش بهم می گی مامان نرو سرکار ،مامان اگه نری من خوشحال می شم.از این حرفا .پیشم بمون ،امروز دیگه اونقدر گریه کردی که منم بغض کردم .دارم فکر می کنم که به حرفت گوش بدم یا نه .گریهگریه

اخرش هم دیدم نمی تونم قانعت کنم دستت رو گرفتم که برگردیم خونه ،گفتی نه من دوست ندارم برم خونه ،کلاسم رو دوست دارم ولی شما پیشم بمون.وای دیگه کلافه شده بودم.نمی دونم از کلاس بدت می یاد نمی دونم با کار من مشکل داری.موندم تو کاراتگریه

دیروز هم مهمون خاله پری بودی و می گفتی مامان خیلی خوش گذشت .خاله پری می که ملینا اونقدر حرف زد که نگو.بعد به ترکی به امیر می گم که وای بیچاره زهرا از دست این چه می کنه این همه حرف می زنه .کمی بعد گفتم ملینا بیچاره کیه ؟جواب دادی که مامانم .خندونک

دیشب هم بابا داره می ره سرکار اومدی تو گوشم می گی مامان اونقدر دلم می سوزه ،بعد بغض کردی ،گرفتم بغلم که برای چی دلت می سوزه از چیزی ناراحتی ؟دیدم چشات پر اشک شد پرسیدم چی شده ؟گفتی که مامان اونقدر دلم می سوزه بابا داره می ره سرکار.(فدای دلت بشم که می سوزه عشقم)

امروز هم همکارای من مهمون ما هستن می خوان بعد از ظهر بیان خونمون،دیروز بهم می گی که مامان باید لباس شیک و مرتب بپوشم .بعد پشت سرش می گی :آی بیچاره ملینا .می پرسم چرا بیچاره ملینا .می گی که آخه باید مرتب باشم.بله برای مرتب بودن بچه م بیچاره هم شد.قه قهه

چند روز پیش هم داشتیم می رفتیم پایین خونه مامان جون که امیر و پری هم بودن ،لباسات رو پوشیدی و منم آماده شدم که بریم چون شالم پذیرایی بود وقتی از اتاق خواستم بیام بیرون ،بهم گفتی پس مامان روسزیت کو .منم گفتم همینطور می خوام بیام پایین .بعد با دست و چشات بهم می گی که وای نه مامان امیر پایینه موهاتو می بینه .گفتم که عیبی نداره بذار ببینه .گفتی که نه زشته برو روسری سرت کن نمی ذاشتی از اتاق بیام بیرون .گفتم عزیزم روسریم تو پذیراییه نگران نباش.ی همچین دختری دارم من.خندونکخنده

تازگیها هم همش در مورد خدا و طرز لباس پوشیدن خدا و چگونگی دوستی خدا با فصل ها رو ازم می پرسی.مثلاً می گی خدا خونه داره که تو مکه هست .پس اگه خدا خیلی بزرگه چطوری تو خونه اش جا می شه و از این حرفا .تا جایی که می تونم همون به زبان کودکی خودت جوابت رو می دم .اما ی جاهایی کم می یارم و می گم که هر وقت خودت بزرگ شدی دلیلش رو می فهمی.گیجخطا

 

 

پسندها (3)

نظرات (4)

مامان مبینا
17 آذر 93 11:47
ای جووووووونم چه دخمل شیرین زبونی
مامان فتانه
17 آذر 93 22:22
قاصدک
18 آذر 93 12:16
خوب البته ملیناحق داره.اگه بتونین یه مدت نرین سرکاربراملینابهتره.این دوره براملینا دیگه برنمیگرده.اون به توجه بیشتراحتیاج داره.البته این نظرمنه
مامان
پاسخ
بله قبول دارم حرفاتون رو .خودم هم دارم فکر می کنم ببینم چی پیش می یاد.برام دعا کنید.
eli joooon
18 آذر 93 13:57
شلااااااااااااااااااااااااام وبت خوووجله به منم سربزن نظر یادت نره