ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

عسل مامان و بابا

جشن کریسمس در موسسه 93.10.6

1393/10/14 11:23
نویسنده : مامان
744 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترم،

با توجه به اینکه تو کلاس زبان درس آخرتون مربوط به جشن کریسمس بود ،و همزمان با جشن میلاد حضرت مسیح یکی شد.،تیچر مریم جون تصمیم گرفتن که ی جشن کریسمس تو موسسه برگزار کنن که هم شماها بابا نوئل آشناشید هم کتابتون رو با خاطره خوش تموم کنید.بعد هر کدوم از مامانها غذا یا دسر و کیکی که بچه هاشون دوست داشتن رو درست کردن و براتون آوردیم ،بعد از کلاس که اومدی به قدری خوشحال بودی که پرسیدم ملینا بهت خوش گذشت گفتی که بله مامان خیلی خوش گذشت همش بخور بخور بود.اسمایلی و شکلک

قبل رفتن می گفتی که فقط امروز رو می رم چون جشن داریم و گرنه دیگه از فردا دوست ندارم برم کلاس.

وقتی پرسیدم که بابا نوئل رو دیدی گفتی که قراره شب بیاد اولش فکر کردم که جشنتون مونده برای عصر.وقتی با تیچر مریم صحبت کردم گفتن که نه ،بابا نوئل کادوی جشن رو می خواد شب براشون بیاره.

همش منتظر بودید که شب برسه و بابا نوئل رو ببینی.البته به من اصلا نگفتی که منتظری

همینکه هوا تاریک شد دیدم چشات داره می ره و خسته هستی .گفتم بریم بخوابیم که گفتی اره بخوابیم شاید بابا نوئل برام شب کادو بیاره .منم تعجب کردم و چیزی هم تو خونه نداشتم که زیر بالشت بزارم گفتم بخوابونمت بعد به بابا هادی اس ام اس بدم که برات ی چیزی بخره .همین که چشاتو بستی چند دقیقه بعد بلند شدی و دیدم زیر بالشت رو نگاه می کنی،پرسیدم چی شده دخترم،

گفتی هیچی می خوام ببینم بابا نوئل اومده .وای ناراحت شدم گفتم بخواب شاید شب آورد اگه تو این مدت دختر خوبی بودی حتما می یاره.

باز چشات رو بستی و منتظر بودی انگار.که بابا هادی اومد و می خواست چیزی بگه که شما پریدی جلو و گفتی بابا منتظرم بابا نوئل برام کادو بیاره و منم با اشاره با بابا صحبت کردم که ماجرا از این قراره .بابا هم با اشاره گفت که اره ی چیزی خریدم خوشحال می شه .

بابا گفت دخترم بخواب شاید بیاد .اما اگه بیاد شما نمی تونی ببینیش.اگه ببینی که دیگه فایده نداره.

هیچی دیگه بازم چشاتو بستی برای خواب .که بابا هادی اون چیزی رو که خریده بود رو آورد گذاشت زیر بالشت چند دقیقه بعد گفتم دخترم می خوای زیر بالشت رو ببینی که گفتی نمی دونم می ترسم نیاره وناراحت بشم .گفتم حالا ی بار دیگه نگاه کن،

زیر بالشت رو که بلند کردی چشات گرد شده بود و داشت برق می زد.از خوشحالی بالا و پایین می پریدی .تا حالا اینقدر ذوق زده نشده بودی فکرکنم.حالا این چیزی رو هم که خریده بود چیزی نبود جزآناناس که خیلی دوست داری.همش می گفتی می خوام بخوابم پاشم به تیچر مریم بگم که بابا نوئل برام چی آورده .بعد دوباره خواستی بخوابی از بابا نوئل تشکر کردی.

بازم دلت نیومد بخوابی پاشدی و گفتی می خوام بخورم.هیچی دیگه ملینایی که از ساعت 8 می خواست بخوابه حالا ساعت 10:30 بود که هنوز بیدار بود.از ذوق خوشحالی.

البته منم این وسطها سوتی می دادم ،خدا رو شکر متوجه نشدی،ـآخه دوبار گفتم بابا هادی دستت درد نکنه .که دیدم بابا هادی اشاره کرد که نگو .

اینم از بابا نوئل و ملینا و آناناسخجالتخندونک

 

پسندها (3)

نظرات (7)

مامان زهره
15 دی 93 11:34
سلام . واقعا بچه ها چه دنیای خوشی دارن . یاد بچگی خودم افتادم که از دیدن جایزه چقدر ذوق می کردم . ایشالا همیشه شاد باشی و لبت خندون ملینای خوشگل
مامان
پاسخ
sسلام عزیزم.آره چقدر ذوق می کردیم یادش بخیررررررررر
قاصدک
17 دی 93 14:38
هدیه ی خوشگل وجالبی گرفته مبارکت باشه ملینا جان
مامان فتانه
19 دی 93 18:03
عزییییزممم...واقعا بچه ها با چه چیزایی خوشحال میشن
مــامـــان نســا
26 دی 93 20:57
هدیه خوشگل وخوشمزه مبارک پرنسس کوچولو به ماهم سربزنید خوشحال میشیم {همشهری} اینهم یه بوس لپ کشانی واسه ملیناجون خاله
طاق بستان/بیستون/تکیه معاون الملک
27 دی 93 22:18
در ساحل درياي زندگي قدم ميزدم همه جا دو رد پا ديدم جاي پاي من وخدا به سخترين لحظه ها كه رسيدم فقط يك جاي پا ديدم گفتم خدايا مرا در سخترين لحظه هاي زندگي رها كردي؟؟ او گفت: (تو را در سخت ترين لحظه ها به دوش كشيدم) kermanshahan20.blogfa.com (وبلاگ دیدنیهای کرمانشاهان) kermanshah29.blogfa.com (وبلاگ کرمانشـاه گهواره تمـدن) kermanshah39.blogfa.com (وبلاگ اخبار کلانشهر کرمانشـاه)
باغ پرندگان کرمانشاه/باغ گلها کرمانشاه
27 دی 93 22:18
در ساحل درياي زندگي قدم ميزدم همه جا دو رد پا ديدم جاي پاي من وخدا به سخترين لحظه ها كه رسيدم فقط يك جاي پا ديدم گفتم خدايا مرا در سخترين لحظه هاي زندگي رها كردي؟؟ او گفت: (تو را در سخت ترين لحظه ها به دوش كشيدم) kermanshahan20.blogfa.com (وبلاگ دیدنیهای کرمانشاهان) kermanshah29.blogfa.com (وبلاگ کرمانشـاه گهواره تمـدن) kermanshah39.blogfa.com (وبلاگ اخبار کلانشهر کرمانشـاه)
فاطمه
1 بهمن 93 10:14
چه سورپرايزي واقعا كه بچه ها چقدر خوش باورند.