دعوای مادر و دخترررررررررر
سلام دختر نازززززم
دیشب به خاطر تمرین درس چرتکه کمی با هم دعوامون شد و اونقدر حرفای بامزه می زدی که دوست داشتم ادامه بدی.
دیروز برات ی برگه تمرین چرتکه چاپ کردم که تو خونه با هم کار کنیم.دیشب بعد از اینکه اومدیم خونه ،گفتم که بیا کار کنیم که امتحان داری.هی بهونه اوردی که نه نمی خوام و دوست ندارم کار کنم.منم بهت گفتم پس اگه دوست نداری خواهشا دیگه کلاس چرتکه نرو.چون هم وقت من گرفته می شه هم اینکه خودت اذیت می شی.گفتی نه من دوست دارم برم کلاس و تصوری کار کنم اما ننویسم.هیچی دیگه دیدم خیلی کند داری پیش می ری.عصبانی شدم و برگه رو ازت گرفتم و پاره کردم.گفتم دیگه کلاس بی کلاس.برای چی اعصاب من و خودت رو خرد می کنی.
دیدم دستاتو گذاشتی سرت و می گی بیچاره شدم بدبخت شدم .....مردم مامان با این کارت منو کشتی.دلمو شکوندی
کیف و کتابت رو هم گذاشتم بیرون و گفتم که دیگه حق نداری کلاس بری.
بعد اومدی رو مبل نشستی و می گی که چرا نعمت خدا رو پاره کردی؟؟؟؟؟با گریه
گفتم که نعمت خدا نیست ،جواب دادی چرا نعمت خداست.کاغذ از چوب درست می شه و چوب هم از درخت .شما درخت رو دوست نداری؟؟/منم گفتم که نه من دوست ندارم.گفتی که پس خدا نعمتش رو ازت می گیره دیگه بهت میوه نمی ده .
می گفتی : اصلا دعا می کنم که خواهر و برادر نداشته باشم و خودم هم برم پیش خدا و تو تنها بمونی.اونوقت دلت برام تنگ میشه.
دوباره می پرسی اگه برم پیشه خدا دلت برام تنگ می شه.جواب دادم که نه .
بعد محکم تر گریه کردی اگه برم پیش خدا عکسامو چیکار می کنی.تو جوابت گفتم که می ندازم می ره .
بعد از کلی کل کل کردن ،اومدی بغلم کردی که مامان بیا آشتی کنیم منم قبول نکردم و همش گریه می کردی.
بردم بخوابونمت که گریه هم می کردی،دستم رو انداختم دور کمرت ،دستم رو پس زدی و گفتی اگه دوستم نداری چرا بغلت می کنی منو.
دیدم داری با خدا حرف می زنی می گی که : خدایا دیدی که من چقدر دختر خوبی هستم می خواستم با مامانم آشتی کنم خودش نخواست.
بعد گفتم خوب بیا آشتی کنیم.گفتی که شرط داره .
چه شرطی؟ اینکه بری کیفم رو از بیرون بیاری و بذاری من برم کلاس.
منم قبول کردم و کیفت رو اوردم و با هم آشتی کردیم و تو بغلم خوابت برد.
دختر گلم اینو بدون من بی تو می میرم .تو تمام وجود من و بابا هستی .دوستت دارم