ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 13 روز سن داره

عسل مامان و بابا

ماجرای هینگیرینگ

1395/7/29 12:30
نویسنده : مامان
358 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بر دختر شیطونم

روز دوشنبه95.7.27 هینگیرینگ از پیش ما رفت.

حالا هینگرینگ کی بود؟

اوایل سال 95 بود که باهم بیرون بودیم و شما صدای جیک جیک جوجه ها رو شنیدی و گفتی برام جوجه بخرین.من و بابا کلی مقاومت کردیم که نخریم .و موفق هم شدیم.همین که اومدیم خونه چند دقیقه بعد ما خاله پرستو اومد و گفت ملینا اگه بدونی چی خریدم یعنی ما رو می گی داشتم خودمو می کشتم که چرا خریدی.اما ملینا به قدری خوشحال بود که نگو.بالاخره تو خونه دو تا جوجه وارد شد یادم نیست ی دونه هم مامان جون خرید و آورد شدن سه تا.اینا رو کلی دوست داشتی و هر روز باهاشون حرف می زدی و آب و دونشون رو با کمک مامان جون می دادین.جوجه کم کم بزرگ می شدن روزی که در حیاط باز بوده و جوجه ها بیرون از قفس یکیشون رفته بود بیرون و دیگه پیداش نکردیم.وقتی شنیدی کلی غصه خوردی و گریه کردی ی حرفایی می زدی که دلم اتیش می گرفت و منم با شما نشسته بودم گریه می کردم.می گفتی جوجه زرد من کجایی بمیرم برات الان بدون من کجا خوابیدی کی داره بهت غذا می ده کی داره نازتو می کشه.ای خدا من بدون جوجه ام چطوری زنده بمونم.خدایا یعنی من چیکار کردم منو تنها گذاشت رفت.یعنی اونقدر با سوز حرف می زدی که منم اشکم دراومد.

چند روز گذشت تا عادت کنی که دیگه جوجه پیش ما نیست.حالا جوجه ها دو تا شده بودن و خیلی مراقبشون بودی.گذشت و گذشت جوجه ها بزرگ شدن یکی از جوجه ها خروس شد و صبح ها قوقولی می کرد چند روز که قوقولی قوقو کرد خودمون هم ناراحت بودیم که همسایه نکنه ناراحت بشن.ی روز به دایی مرتضی گفتیم که این خروس رو ببره تو باغ مامان بزرگ ماهان بزاره پیش مرغ و خروس اونا.که این هم برا خودش کلی مکافات داشتیم.روزی که داشتن خروس رو می بردن کلی گریه و زاری که من اجازه نمی دم ما هم گفتیم که همسایه ها اعتراض کردن.به هر حال بازم قبول کردی و اما با کلی گریه و غصه .خروست رو بردن جای دیگه اما خبر می اومد که خروست بقیه مرغ و خروسها رو اذیت می کنه حتی به آدمها حمل می کنه و بیاین ببرینش.دایی محسن رفت تحویل گرفت و سرش برید و بردن با دوستاش آبگوشت درست کردن تو باغ و خوردن.اینم ماجرای جوجه دومی.

حالا جوجه سومی و آخری که اسمشو هینگرینگ صدا می کردی حالا چرا هینگرینگ نمی دونم.

وقتی ازت پرسیدم چرا هیتگرینگ گفتی آخه وقتی کوچولو بود اینو انتخاب کردم.

حالا ماجرای هینگرینگ :این جوجه رو فکر می کردیم که مرغه.ی روز که ماهان پسردایی من اومد خونمون گفت این مرغ نیست خروسه.بازم ما باور نمی کردیم.موند حدود ی ماه پیش صبح ها صدای خروس دراومد.بلهههه اینم خروس بود.هیچی دیگه شد ماجرای خروس اولی.اما اینبار ملینا گفته که حق نداریم اینو ازش جدا کنیم.هر روز که از مدرسه می یومدی مستقیم می رفتی سراغش و باهاش حرف می زدی و قربون صدقش می رفتی.جیگر من .عمر من.هینگرینگ من.

بازم از این ناراحت بودیم که همسایه ها ناراحت می شن.ی روز که ملینا مدرسه بوده بابا جون سرش رو بریده بود.اما نمی تونستیم به ملینا بگیم.قرار شد بهش بگیم که همسایه ها معترض شدن و پلیس اومد بردش.

ملبنا از مدرسه رسید و رفت سراغ خروس اما خروسش نبود .اومد بالا و گفت که هینگرینگ کجاست زود باشین بگین کجاس.منو و مامان جون مونده بودیم چی بگیم.گفتم که پلیس اومد بردش.بازم کلی گریه و زاری کردی که چرا بردش کلی باهات صحبت کردم تا آروم شدی.

اینم ماجرای هینگرینگ ما.

اما دیگه هیچوقت اجازه نمی دم کسی برات جوجه بخره چون واقعا وقتی از پیشت می رن کلی غصه می خوری

پسندها (4)

نظرات (0)