ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه سن داره

عسل مامان و بابا

عید قربان

1390/8/18 16:50
نویسنده : مامان
554 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام عزیز دلم

  روز عید قربان ، قرار بود بریم خونه مامان معصومه ،ساعت 10صبح از خواب بیدار شدی و صبحونتو خوردی و مشغول تماشای تلویزیون شدی و منم به کارام رسیدم و کمی هم سرما خوردگی داشتی و آب بینی ات راه افتاده بود ،لباساتو پوشوندمو و برای رفتن آمادت کردم و هوا هم خیلی سرد شده بود و کاپشنتو و دستکشتو که برای اولین بار می پوشوندم تعجب می کردی و می گفتی : دستش ،

ناهارو خونه مامان معصومه رفتیم و طبق معمول همه برا دیدن شما تو راه پله جمع شده بودن و برا گرفتن تو از بغلم به هم دیگه می گفتن من می خوام بگیرم.

هیچی دیگه عمه مریم جون موفق شد شما رو بغل بگیره . تو هم با دیدن سارا وعمه جون و بقیه کلی ذوق زده شده بودی .با سارا مشغول بازی شدین تا وقت ناهار که ناهارتم نخوردی .

تا ساعت 4 که خوابت گرفت می خواستی بخوابی دوباره برات غذا آوردم و نخوردی و با شکمه گرسنه خوابت برد.تازه دیگه لب به می می شیر مامان هم نمی زنی.تا ساعت 6:30 خواب بودی منم تو این فاصله برات شیر برنج آماده کردم که از خواب بیدار شدی بهت بدم بخوری و خدا رو شکر خوردی و خیالم راحت شد. اگه نمی خوردی تصمیم داشتم دوباره بهت می می شیر بدم.

عمه رویا و عرفان و عارف و باران هم برای شام اومدن خونه مامان معصومه. بله شیطونها جمعشون جمع بود همگی وقتی یه جا جمع می شین خونه مامان معصومه انگار زلزله اومده . تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

اسم عرفانو همش صدا می زدی و بهش می گفتی بیا بیا اینجا.برای شام تو هم که مطمئن بودم که برنج و خورشت نمی خوای بخوری به بابا ناصر جون گفتم برات سوپ خرید .سر سفره شام سوپتو کامل خوردی اونهم به هوای اینکه باران هم داره می خوره و گر نه.... بعد از شام هم با بچه به اتاق عمه مریم رفتینو و نقاشی می کشیدین.

تو این روز عیدی خیلی بهت خوش گذشت .

تازه مامان جون هم هی زنگ می زد و می گفت کی می یای خونه ما گفتم بعد شام .بعد شام هم رفتیم خونه مامان جون.خاله پرستو و دایی محسن هم که با دیدنت کلی خوشحال شدن که حتی خاله پرستو ازمون خواست شب تو اتاقش بخوابیم .

منم برات تو شیشه شیر ،شیر پاستوریزه ریختم تا موقع خواب بخوری انگار تو هم خوابت نمی یومدم به هر زحمتی بود یه ذره شیر خوردی .اما نصف شب هی بیدار    می شدی و گریه می کردی نمی دونم چرا ؟ فکر کنم چون گرسنه بودی چون حتی یکبار هم می می شیرو گرفتی دهنت ولی نخوردی . به همین خاطر ته شیشه شیرت یه ذره شیر مونده بود که دادم بخوری همچین خوردی .

دیگه خوابت برد تا خود صبح . دخترم ازت خواهش می کنم غذا بخور .هر کی هم که می بیندت می گه وای چرا لاغر شده .دوست ندارم کسی چیزی بگه .خواهش        می کنم

 دوستت دارم عزیزم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان رها
19 آبان 90 9:03
سلام عزیز خاله عیدتون مبارک امیدوارم همیشه خوش باشید.