ترس و شیرین زبونیها
دخترم اونقدر شیرین زبون و بلا و شیطون شدی که دیگه از دستم خارج که شیطنت هات یادم میره ولی سعی می کنم تا جایی که ذهنم اجازه می ده برات بگم چه کارا که نمی کنی.
دیروز که داشتی برنامه فیتیله رو تماشا می کردی من تو آشپزخونه داشتم صبحونه اماده می کردم که یهو بدو بدو اومدی پشت سرم قایم شدی ازت پرسیدم چی شده گفتی می تسم (می ترسم) چرا؟ گفتی: عمو ها می تسم.دستتو گرفتم آوردم کنار تلیویزیون دیدم عمو ها به شکل انسانهای اولیه هستن و باز با دیدنشون پشت سرم قایم شدی اما بهت گفتم که ترس نداره عموها هستن .اما کانال شبکه رو عوض کردم که تو ذهنت نمونه.حالا تو ترسو بودن به کی رفتی نمی دونم ولی اینو می دونم که فامیلیت نظری .اینو گفتم که بابا جون بدونه.
کتاب مملی تو هم که پاره کردی بابا هادی چسب زد و تو خوشحال شدی .امیر که ازت پرسید کتاب مملی چی شده ؟ با ناراحتی گفتی دندم(کندم) اما یادت افتاد که بابا هادی چسب زده با خوشحالی گفتی :خوب شد. امیر اونقدر خندید که نگو.
عصر که خونه مامان جون رفتیم دم در تو رو دادم بغل دایی محسن فکر کردی که من دارم می رم گریه کردی
و دیگه کلا بد عنقی می کردی که پرستو بهت گفت خیلی بد شدی بی خودی داری گریه می کنی به پرستو با دستت اشاره می کردی که به من نگاه نکن .پرستو هم گفت دوستت ندارم و تو بعد یه ذره که آروم شدی گفتم که با مامان جون پرستو خداحافظی کن بریم که با مامان خداحافظی کردی ولی به پرستو نگاه کردی . پرستو که بهت خندید بهش گفتی بتر (بهتر )شدی؟ پرستو هم گفت آره خاله تو هم بهتر شدی بعد بوس دوری و خداحافظی کردی.
از امیر می پرسیدی :امیر ملینا رو دوست داری؟ امیر هم می گفت بله بعد می پرسیدی ؟چند تا : امیر هم می گفت :دو تا بعد ازش تشکر می کردی و می گفتی مرسی.