نعمت سفید خدا
قند عسل مامان خیلی خوشحالم آخه بالاخره نعمت خدا هم شامل حال ما شد و شاهد بارش برف شدیم واااااای خیلی خوشحالم.
یه ذره از خاطرات کودکیم بهت بگم :وقتی که کلاس اول بودم تو زمستون که برف می بارید تا بالای زانو تو برف می رفتیم و دستامون بی حس می شد و بینی و لپهامون یخ می زد و تو اون برف سنگین مدرسه می رفتیم فکر کن از این سر کوچه تا اون سر کوچه زمین لیز می شد طوری که می نشستیم رو زمین سر می خوردیم و می رفتیم هم خوش می گذشت هم اینکه یخ می زدیم.
یه موقعی هم اونقدر سوز داشت که تا برسیم خونه دستامون یخ می زد ووقتی نزدیک بخاری می بردیم دستانمون کز کز می کرد که اشکمون در می یومد.اما الان که در فصل زمستون هستیم این اول برفی بود که رو زمین نشست .خدایا شکرت که به ما هم این نعمتت رو ارزانی داشتی .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی