ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

عسل مامان و بابا

مامان معصومه و نوه های شیطونش

1390/11/13 10:44
نویسنده : مامان
577 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام نازگلم

   از کجا بگم و چی بگم که تو دل بروای . روز یکشنبه که خونه مامان معصومه رفته بودی عارف و عرفان و باران و سارا دختر و پسر عمه هات هم بودند که بابا هادی گفته ملینا پاشو بریم خونمون گفتی که نه واسا بذار یه ذره با عرفان بازی کنم خوب.که دیگه با گفتن خوب بابا هادی هم قبول کرده و مونده بودی اونجا و منم از سرکار اومدم اونجا.وووواااااای چه ول وله ای بود همه با هم بازی می کردین از این اتاق به اون اتاق بیچاره بابا ناصر چه گناهی کرده که نوه های به این شیطونی داره .تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

هیچی دیگه بعد از ظهر که وقت خواب بچه های عمه رویا رسید تو نذاشی بخوابن و بهشون می گفتی پاشین بازی کنیم.اما تو وقت خواب تو به هیچکس توجهی نکرد و گرفتی خوابیدی و بچه ها هم آروم بازی می کردن اما چه فایده بی خوابی باعث شده بود که کمی بهونه گیر باشن.در ضمن یه چیزی هم فراموش نشه که اصلاً با باران که همش یه هفته از تو کوچیکتره بازی نمی کردی و فقط سعی می کردی با عرفان بازی کنی.و باران را که هنوز به پستونک علاقه خاصی دارهگیر می دادی و به زور بهش می چسبیدی و می گفتی در بیار اون هم که تا تو رو می دید مسیرشو عوض می کرد اما تو که کوتاه نمی یومدی همش می گفتی در بیار اونم در نمی یاورد و تو هم مجبور می شدی از دهنش بکشی بیرون .و باران هم که شروع می کرد گریه کنه دوباره سریع میذاشتی دهنش .آخه بچه تو چیکار داری که اون داره پستونک می خوره .آخه خودت اصلاً لب به پستونک نزدی و اجازه هم نمی دی باران پستونک بخوره.اون روز خیلی بهتون خوش گذشت می دونی چرا؟آخه خونه مامان جون انگار بمب افتاده بود .آها یه چیز دیگه مامان جون و عمه لیلا هم برای عمو مهدی رفتن خواستگاری تا اونا بیان منم خوابیدم و نزدیکهای اومدنشون بیدار شدم .بللللله مامان جون دختر خانم پسندیده و حالا باید منتظر جواب عروش خانم باشیم.آخ جون بوی عروسی می یاد.چون همه خیلی خوشحال بودیم شام رو هم همون جا موندیم شام مورد علاقه من بود "قورمه سبزی"اونم از نوع دست پخت مادر شوهر عزیزم که خیلی دوستش دارم . از عمه لیلا می پرسیدی عمه پس عمو محسن کجاست ؟عمو محسن هم به عمه لیلا قبلاً گفته بود یه روز ملینای شیرین زبون رو بیار خونمون تا دور از چشم سارا باهاش بازی کنم که وقتی می خوام با ملینا بازی کنم سارا یه چشم قوره ای می ره که می ترسم.

بعد از مهمونی هم سرراه بابا هادی لیمو شیرین خرید و همچین با صدای بلند گفتی آخ جون لیمو شیرین .باباا  هادی دستت درد نکنه که لیمو شیرین خریدی . بعد هم انگور رو دیدی و گفتی بابا هادی انگور می خوام بعد قصه شنگول و منگول و حبه انگور رو می خوندی .بابا هادی برات انگور هم خرید .تا رسیدیم خونه گفتی میوه بیار منم بخورم .عزیز دلم با این شیرین زبونیهات می گیرم می چلونمتا. بعد از کلی بازی و بدو و بدو بالاخره خوابت برد. اینم یه روز از روزای زندگیت همشه شاد و خرم باشی نازنین مامان و بابا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان عسل
11 بهمن 90 13:25
الهي چه دختر ناز و شيرين زبوني قصه هم که بلدي تعربف کني خاله آفرين خوشگل خانوم
mamane radin
11 بهمن 90 13:40
سلام . امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشید. از حضور همیشتون ممنون . ملینای ناز و ببوسید
مامان رها
12 بهمن 90 1:40
سلام زهرای عزیزم و ملینای نازم دلم خیلی براتون تنگیده خیلی خیلی ..........دوستون داریم خیلی زیاد
مامان چشم عسلي
15 بهمن 90 2:34
نازتو برم ملينا جون چقدر تو اتيش پاره اي راستي به مامان بزرگ بگو عجله نكنه ييواش يواش بره جلو كه جشن بيفته تو عيد نه تو اين همه برف خونسرد خونسرد راستي مامان ملينا جاري نو مبارك
مامان سانلی
15 بهمن 90 17:42
عزیز دلم خیلی عسلی گی خاله
مامان نی نی فرهام
16 بهمن 90 11:41
سلام سلام ملینا، ملینای گلینا،
دختر خوشگلی دارین، ممنون که به سایت نی نی فرهام اومدین


خواهش می کنم اگه اجازه بدین لینکتون کنم