مامان معصومه و نوه های شیطونش
سلام نازگلم
از کجا بگم و چی بگم که تو دل بروای . روز یکشنبه که خونه مامان معصومه رفته بودی عارف و عرفان و باران و سارا دختر و پسر عمه هات هم بودند که بابا هادی گفته ملینا پاشو بریم خونمون گفتی که نه واسا بذار یه ذره با عرفان بازی کنم خوب.که دیگه با گفتن خوب بابا هادی هم قبول کرده و مونده بودی اونجا و منم از سرکار اومدم اونجا.وووواااااای چه ول وله ای بود همه با هم بازی می کردین از این اتاق به اون اتاق بیچاره بابا ناصر چه گناهی کرده که نوه های به این شیطونی داره .
هیچی دیگه بعد از ظهر که وقت خواب بچه های عمه رویا رسید تو نذاشی بخوابن و بهشون می گفتی پاشین بازی کنیم.اما تو وقت خواب تو به هیچکس توجهی نکرد و گرفتی خوابیدی و بچه ها هم آروم بازی می کردن اما چه فایده بی خوابی باعث شده بود که کمی بهونه گیر باشن.در ضمن یه چیزی هم فراموش نشه که اصلاً با باران که همش یه هفته از تو کوچیکتره بازی نمی کردی و فقط سعی می کردی با عرفان بازی کنی.و باران را که هنوز به پستونک علاقه خاصی دارهگیر می دادی و به زور بهش می چسبیدی و می گفتی در بیار اون هم که تا تو رو می دید مسیرشو عوض می کرد اما تو که کوتاه نمی یومدی همش می گفتی در بیار اونم در نمی یاورد و تو هم مجبور می شدی از دهنش بکشی بیرون .و باران هم که شروع می کرد گریه کنه دوباره سریع میذاشتی دهنش .آخه بچه تو چیکار داری که اون داره پستونک می خوره .آخه خودت اصلاً لب به پستونک نزدی و اجازه هم نمی دی باران پستونک بخوره.اون روز خیلی بهتون خوش گذشت می دونی چرا؟آخه خونه مامان جون انگار بمب افتاده بود .آها یه چیز دیگه مامان جون و عمه لیلا هم برای عمو مهدی رفتن خواستگاری تا اونا بیان منم خوابیدم و نزدیکهای اومدنشون بیدار شدم .بللللله مامان جون دختر خانم پسندیده و حالا باید منتظر جواب عروش خانم باشیم.آخ جون بوی عروسی می یاد.چون همه خیلی خوشحال بودیم شام رو هم همون جا موندیم شام مورد علاقه من بود "قورمه سبزی"اونم از نوع دست پخت مادر شوهر عزیزم که خیلی دوستش دارم . از عمه لیلا می پرسیدی عمه پس عمو محسن کجاست ؟عمو محسن هم به عمه لیلا قبلاً گفته بود یه روز ملینای شیرین زبون رو بیار خونمون تا دور از چشم سارا باهاش بازی کنم که وقتی می خوام با ملینا بازی کنم سارا یه چشم قوره ای می ره که می ترسم.
بعد از مهمونی هم سرراه بابا هادی لیمو شیرین خرید و همچین با صدای بلند گفتی آخ جون لیمو شیرین .باباا هادی دستت درد نکنه که لیمو شیرین خریدی . بعد هم انگور رو دیدی و گفتی بابا هادی انگور می خوام بعد قصه شنگول و منگول و حبه انگور رو می خوندی .بابا هادی برات انگور هم خرید .تا رسیدیم خونه گفتی میوه بیار منم بخورم .عزیز دلم با این شیرین زبونیهات می گیرم می چلونمتا. بعد از کلی بازی و بدو و بدو بالاخره خوابت برد. اینم یه روز از روزای زندگیت همشه شاد و خرم باشی نازنین مامان و بابا