ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

عسل مامان و بابا

در هم و برهم از ملینا

1390/11/16 12:27
نویسنده : مامان
577 بازدید
اشتراک گذاری

 

 ۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرشباهنگ Shabahang's Pictures ۩۞۩

سلام نازدونه مامان

             خوب باید تو این چند روز که شیطنت کردی رو برات بگم این شیطنت ها هم در جای خود شیرین هستن.

   پنج شنبه وقت دکتر برات گرفتم به خاطر اینکه پوستت خشکه و خارش داشتی، یاد آور شم که روزی بود که برف کلی باریده بود و زمین لیز کامل بود ولی باید می رفتیم موقع رانندگی هم یکبار جلو در خونه مامان معصومه گیر کردیم تو برفها که چند تا پسر بازیگوش که داشتن تو سرما برف بازی می کردن ماشینو هل دادن و در اومدیم و رفتیم.

وقتی وارد مطب دکتر شدیم سلام دادی و دکتر هم که می خواست معاینه کنه گفت باید پاهاشو ببینم به دکتر می گفتی نه نگاه نکن تازه این شلوار مال منه در نیارمال خودمه بعد شروع کردی به گریه فکر می کردی که دکتر شلوارتو می خواد.بعد از معاینه که یه ذره هم آروم شدی برگشتی به دکتر گفتی خداحافظ و بای بای دکتر هم گفت خداحافظ عزیزم.

    بعد هم که شام خونه عمه من (مامان بزرگه آرتا) به خاطر چهلم شوهرش دعوت بودیم و تا با نوه هاش مشغول بازی بودین ولی آنیسا تا تو رو می دید هلت می داد و تو هم موقعی که اونو می دیدی سعی می کردی فرار کنی مبادا مجبور شوی که تو هم با اون دعوا کنی.آخه انیسا تو این مدت خیلی مریض شده بود و به خاطر همه چیز هم بهونه گیر شده بود. تو هم همش می پرسیدی مامان به "ازاینا" (آنیسا)چی شده . با محمد امین و امیر حسین خیلی بازی می کردی هر چند اونا خیلی بزرگتر از تو بودن ولی باهاش بازی می کردی و با محمد امین شامتو خوردی .وقتی توپت دست محمد امین و امیر حسین می افتاد بهت می گفتن اول بوس کن بعد توپتو بدیم.تو هم که بله بوسشون می کردیsmiley1706.gif به الهام مامان امیر حسین می گفتم الهام پسرتو جمع کن این چه وضعشه می گفت زهرا بذار راحت باشن که بعد از یه مدت همچین خجالت می کشن که اصلا به هم کاری ندارن.هیچی دیگه کلی بازی و شادی و خداحافظی .

     جمعه هم که یه سر رفتیم حیاط تا ادم برف درست کردیم و یه هویج هم که به زور برای بینی آدم برفی گذاشته بودم کشیدی گفتی این مال منه بعد خوردی هیچی دیگه مجبور شدیم دوباره یه بینی دیگه درست کنیم.هوا خیلی سرد بود که سریع اومدیم خونه .عمه مریم زنگ زد و گفت زهرا بعد از ظهر با لیلا و آقا مهدی برین خونه عروس خانم تا همدیگرو ببینن منم که اولین بارم می خوام برم خواستگاری وااای کلی خوشحال شدم تو هم که خوابیدی من از فرصت استفاده کردمو و رفتم خلاصه اینکه فعلا عمو و عروس خانم دارن فکر می کنن.

     روز شنبه هم که من سر کار بودم و تو هم پیش مامان جون و بابا هادی ظهر که اومدم دیدم که ناهارتو نمی خوری و سریع لباسامو درآوردم خودم غذای دخترم دادم. به قول بابا هادی یه خواب سه نفره بعدظهر هم زدیم.ساعت 5:30بعد از ظهر بود که بیدار شدیم سمیه جون دختر خاله من که نی نی تو دلش هست تا یادم نرفته نی نیش هم پسره .اومد خونمون بعد با بابا هادی و من و شما و سمیه جون یه سر رفتیم بیرون تا خرید کنیم.داروهای شما رو هم خریدیم . موقعی که می خواستیم سوار ماشین شیم بیایم خونه می گفتی نریم خونه اخه دختر خوب هوا خیلی سرد بود .می ترسیدم سرما بخوری تازه من نباید تو این سرما تورو می یاوردم بیرون ولی به خاطر اینکه تو خونه حوصلت سر می ره آوردمت پس باید سریع هم به خونه برمی گشتیم.

       برای شام هم که دختر خاله سمیرا با النا دختر شیطونش اومدن تو هم که اصلا با النا آبت تو یه جوب نمی ره . سر وسایل بازی با هم دعواتون می شه و اما به هر حال همه چیز به خوبی تموم شد و مهمونا رفتن .

اما بگم از شبعا که می خوای بخوابی واااااااااااااااااااااااااااای .

تا چراغ خاموش می شه می گی نه خاموش نکن نخوابیم .بازی کنیم

   تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد   برات شعر می خونم قصه تعریف می کنم اما فایده ای نداره و آخرش هم با گریه و دعوا اونم ساعت یک و نیم نصف شب می خوابی نمی دونم چرا اینجوری شدی .خواب بعداز ظهرت هم کمه ولی باز با این حساب اینطوری می کنی.در ضمن بهونه می می شیر رو می گیری با اینکه نزدیک دو ماه شیر نمی خوری ولی بهونه می گیری . نکنه دوباره می می شیر بخوای بخوری ؟بیچاره می شم

با همه وجود این همه شیطنت هات عاشقمت و برات می میرم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان چشم عسلي
16 بهمن 90 12:35
عزيزم دخمل ناز شما هم مثل دخمل منه با بچه هاي همسن يا كوچكتر خودش هميشه دعوا داره ولي با بچه هاي بزرگتر حسابي جور جوره راستي زيارت قبول جاري جونو ديدي؟؟!!!!
مامان سانلی
17 بهمن 90 14:44
مامانی امیدوارم همیشه زندگیتون همینقدر قشنگ در جریان باشه و پر از اتفاقهای خوب در ضمن دختر ما رو کسی نباید اذیت کنه ها
بابا ملینا
17 بهمن 90 19:51
مامان زهرا خیلی ممنون که برای دخترمون خاطراتش رو ثبت می کنی وقتی بزرگ شد بخونه و بدونه چقدر دوستش داریم.یه لطفی کن و از سختیهای بزرگ کردنش هم بنویش تا بدونه که بچه بزرگ کردن واقعاً سخته. دوستتون دارم.
مامان امیر علی
19 بهمن 90 14:30
ممنون عزیزم .بوس
ثمین
19 بهمن 90 21:14
سلام اومدم ازتون دعوت کنم تا از نمایشگاه هفت سین دنیای نفیس دیدن کنید منتظرتون هستم