چشمهایـــــــم را بسته ام ، تا تو را ببینم...
مادر که میشوی گاهی دلت میگیرد. گاه بیاختیار اشک میریزی و چون مادری وقتی همه خوابند گریه میکنی … دلت میخواهد همه تاجهای افتخار مادر بودن را به کناری بگذاری و خودت راه نگاه کنی گاهی خالی میشوی از همه خندهها، گاهی دلت فقط یک جاده میخواهد که بروی اما نمیدانی کجا؟ و چرا؟ گاهی حتی آزاد نیستی که فکر کنی، که بسازی، بنویسی و دلت میگیرد و تو سوال میکنی و من هیچ نمیگویم و تو اصرار میکنی و من … دلم میگیرد وقتی از تو فرار میکنم و دلم پیش توست، نمیدانی چقدر دردناک است رها کردن دست کوچکی که میدانی چند...
نویسنده :
مامان
18:06