ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

عسل مامان و بابا

ملینا خونه عمه رویا

  سلام دخترنازم امروز مامان جون و خاله پرستو رقتن خرمدره خونه خاله جون و شما و من تنها موندیم و منم که باید می یومدم سر کار ،از فرصت استفاده کرده و شما رو پیش عمه رویا گذاشتم بنده خدا با سه بچه تو هم به جمع شون اضافه شدی امیدوارم که شلوغ نکرده باشی ساعت ١٤:٣٠اومدم دنبالت و با عمه و بچه ها خداحافظی کردی و تو راه همش داشتی توضیح می دادی که چه کارایی رو کردی می گفتی با عرفان بازی کردم باران هم که خیلی کوچولو هستش >فهمیدم منظورت چیه منظورت این بود که با باران بازی نکردی چون کوچیکتر از تو هستش و فقط با عارف و عرفان بازی کردی .آخه وروجک همش یه هفته از شما کوچیکتره دیگه چرا بهش زور می گی. بعد هم من و بابا ناهارمون رو که ...
31 خرداد 1391

تولد نیما جون

  سلام سلام   روز دوشنبه که عید مبعث هم بود تولد پسر دایی نیما هم بود که برای شام دعوت بودیم ،از عصر می گفتی که بریم تولد نیما دیگه .آخرش هم خوابت برد و موقعی که می خواستیم بریم شام ، شما خوابت برد و چون دیر خوابیده بودی بیدارت نکردم و همونطوری بردمت مهمونی اما تو مسیر بیدار شدی و به محض رسیدن به خونه نیما سوار ماشینش شدی و بازی کردی و بعد هم که وقت شام بود و گفتی حالا باید شام بخوریم "اونم کی تو بگی که شام بخوریم" شاخ دراوردم گفتم الانه که همه غذاهارو بخوره اما نه اشتباه می کردم همش سه چهار لقمه خوردی. بعدش هم که النا اومد و دیگه جمع شلوغها کامل شد و بعد هم که همش می گفتی ناری ناری بذارین من برقصم اما با آهنگ های دیگه هم...
31 خرداد 1391

عید مبعث

    آن شب ، شب بیست و هفتم رجب بود . محمد غرق در اندیشه بود كه ناگهان صدایی گیرا و گرم درغار پیچید : بخوان! بخوان به نام پروردگارت كه بیافرید ، آدمی را از لخته خونی آفرید ، بخوان كه پروردگار تو ارجمندترین است ، همو كه با قلم آموخت ، و به آدمی آنچه را كه نمی دانست بیاموخت . . . عید مبعث مبارك دلتنگم برای دیدن دوباره گنبد خضرات .بطلب که آرزویم آنجاست         ...
29 خرداد 1391

تعریف اولین خواب

  دیشب که شب بخیر گفتی و برات قصه تعریف کردم خوابت برد و منم اومدم تو اتاق خودمون خوابیدم نصف های شب بود که با صدای جیغ پی در پی شما از خواب پردیم و مثل جت خودمونو به اتاقت رسوندیم بیدار بودی و بغلت کردم و نازت کردم که نترس ما پیشتیم آروم شدی و بابا برات آب آورد و خوردی و بعد ازت پرسیدم دخترم خواب دبدی گفتی آره گفت چی دیدی؟ توضیح دادی که لاک پشت دیدم تو دستشویی بود و بعد فکر کردی و دیگه حرفی نزدی و آروم شدی منم دیگه چیزی نپرسیدم که دوباره به یادت بیاد.پیشت خوابیدم تا دوباره خوابت برد.تازه متوجه شدم که موقعی که داشتم به اتاقت می دویدم پام به لبه تخت خورده و زخمی شده اما فدای سرت .عزیزم خیلی ناراحت شدم که چرا همچین خوابی رو دیدی .امرو...
27 خرداد 1391

سالگرد عقد

  سلام عزیز دل مامانی و بابایی   دخترم ٢٧ خرداد سال ٨٤ بود که من و بابا هادی عقد کردیم   مهربان ترینم وقتی تو با منی ٬ سرود و شادی با من است در ضمیرم نقش تو را بر قلبم حکاکی کردم و هر لحظه دلم به یاد تو میتپد در قلب من آفتاب تابان باش . سالروز عقدمون را عاشقانه تبریک میگویم       ...
27 خرداد 1391

ملینا در گاوازنگ

  سلام وای خدای من یه نی نی ناز خوشگل به خونواده اضافه شد .بله دختر خاله من سمیه جون یه پسر خوشگل و موشگل به دنیا آورده ان شالله که قدمش خیر باشه . من و مامان جون و خاله پری و پرستو عیادت سمیه جون رفتیم و بعد از اونم اومدیم خونه شما هنوز خواب بودی که خاله پری گفت می رم بیدارش کنم و همین کارو هم کرد .کمی خربزه خوردی و آماده شدیم و رفتیم نمایشگاه کاسپین.آخه نمایشگاه صنعت و تجارت بود و یکی از شرکتهایی که کارهای مالیش رو من انجام می دم و باباهادی هم قسمت برقش رو انجام می ده و دعوتمون کرده بودن رفتیم .کلی بهت خوش گذشت و در بدو ورود شرکت بیمه پارسیان استقبا ل کرد و مشاوره در مورد بیمه آتیه فرزندان داد که...
26 خرداد 1391

عکسهای نازنینم

    ملینا جون تو اتوبوس باباجون ملینا و اسمورفش   ملینا و النا (نوه خاله من)در سد تهم   وای عاشقتونم با این عینکهای آفتابی تون معین خوش خنده ملینا در ایل داغی،همون جایی که پشها نیشش زدن به قول ملینا"غورقابه"تو ایل داغی ملینا و تارا اثرات جرم پفک خوردن آنیسا جون (نوه عمه من) ملینا و دایی محسن آرتا جون(نوه عمه من) محمد امین (نوه عمه من) ...
24 خرداد 1391