ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

عسل مامان و بابا

ملینا و زهرا در دنیای بازی

1391/1/29 13:08
نویسنده : مامان
830 بازدید
اشتراک گذاری

 

روز یک شنبه که از سرکار اومدم ناهارمون رو خوردیم و خواستم بخوابونمت تا خودم به مسجد برم آخه خاله رفعت(خاله بابا هادی) برای انعام دعوت کرده بود ،هر کاری کردم نخوابیدی همش می گفتی بریم آبا رو ببینیم آخه داره منو صدا می کنه.منم دیدم که تا تو بخوابی و من اماده شم دیر می شه تصمیم گرفتم که تورو هم با خودم ببرم خاله پری آماده ت کردو با هم رفتیم مسجد تو مسجد هم دختر خوبی بودی و پیش خودم نشستی و زهرا رو هم دیدی و کلی ذوق کردین از دیدن همدیگه و همدیگرو بوسیدین .بعد از تموم شدن مراسم با مامان زهرا کوچولو صحبت کردم که بیا بچه هارو ببریم دنیای بازی و سمیه جان هم موافق بود .پس از اینکه مهمونا رفتن ماهم شما رو به سمت دنیای بازی بردیم همین که از دور دنیای بازی رو دیدی گفتی وااای رسیدیم دنیای بازی کلی تو ماشین بالا و پایین می پریدی.از ماشین که پیاده شدیم ، تو ورودیش یه دادی زدی که خدای من دنیای بازی چقدر خوشگله !!! و با زهرا دست می زدین .من وسمیه جون هم از خنده نمی دونستیم چه کنیم و می گفتیم انگار اصلاً اینجا رو ندیدن اولین بارشونه .هیچی دیگه پس از کلی بازی و شیطنت و یک ساعت و نیم موندن تصمیم گرفتیم که برگردیم و شما هم خسته شده بودین .سمیه جون هم براتون دو تا توپ و ماسک و بادکنک خرید دستش درد نکنه .زهرا هم توپشو نخواست و داد به شما که تا به ماشین برسیم توپ توسط شما کنده شد . تو ماشین هم برای خودتون ماجراهایی داشتین. زهرا هم که بعداز ظهر نخوابیده بود داشت می خوابید که مامانش گفت نخواب تا برسیم خونه شام بخور و بخواب کلی حرف و حدیث و رقص تا نذاشتیم زهرا بخوابه بعد از پیاده کردن سمیه جون و زهرا کوچولو ،من و شما هم تنها موندیم حالا شما داشت خوابتون می یومد که هر کاری از دستم برمی یومد پشت رول انجام می دادم تو هم که سر پا بودی و چشمات می رفت کلی حرف زدم دهنم دیگه کف کرده بود ولی چه فایده داشت می خوابیدی که یهو سه تا سگ رو که دیدی خواب از کلت پرید و منم راحت شدم وقتی هم خونه رسیدیم ماسکتو زدی صورتت و مامان جون و پرستو رو ترسوندی از این کار هم خوشت اومده بود و می خندیدی بعد از خوروندن شام گفتم که الان می خوابی اما نه دیگه خوابت به کل پریده بود سه بار بردم که بخوابی به بهونه های مختلف اومدی بیرون می گفتی بریم پیش آبا ، آبا صداش می یاد منم می گفتم ،آبا خوابیده می گفتی نه بیداری داره می گه :بالام بالام ،(زبون ترکی بچه ام ،بچه ام )ساعت 11:30بود که دیگه خوابت برد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان محیا
29 فروردین 91 13:23
پس جیجر ما حسابی حالش خوب شده خدا روشکر؟؟؟ من دلم میخواد محیا رو باغ وحش ببرم. راستی یاد باغ وحش زنجان و اون میموناش بخیر. هنوز هستن؟
مامان محیا
29 فروردین 91 13:44
آره همون که جلو درش گوریل گنده داشت..


آره عزیزم همونه
مامان عسل
3 اردیبهشت 91 10:42
خوشحالم که حسابي بهتون خوش گذشته و کلي هم بازي کردي