ملینا مهمون سوین
سلام نازگلم
عمرم وقتی که از سرکار برگشتم دیدم داری ناهار می خوری کلی ذوق کردم اما خاله پرستو گفت ببین زهرا ،ملینا غذاشو نمی خوره .گفتم بده ببینم شاید بدم بخوره اما نه نشد باز هم بد غذا شدی و تا چند روز هم گرسنه باشی عمراً صدات در بیاد تازه کلی هم ذوق می کنی که آخ جون غذا نمی خورم دیگه موندم چه کنم هر کسی هم که می بینه می گه ووااای زهرا دخترت رو چرا لاغر کردی آخه مگه من بهش رژیم غذایی دادم یا بهش نرمش می دم که می گید چرا دخترت رو لاغر کردی چه کنم نمی خوره عصابمو خط خطی کرده و درمونده شدم .
کاش تو هم مثه این خانمو غذا می خوردی
باید پیش متخصص ببرم .بعد از کلی کلنجار نتونستم از پست بر بیام خوابت می یومد بردم خوابوندم و خودم به کارام رسیدم عصرونه هم برات پوره سیب زمینی آماده کرده بودم که وقتی بیدار شدی دادم اونم به زور برنامه کودک و حرفهای من که دیگه دهنم داشت کف می کرد خوردی وگرنه لب به اونم نمی زدی اصلاً من ناراحتم ،غصه دارم (این از تیکه کلام های خودته عزیزم)
شام هم که خونه پسر عمه من (بابای سوین )دعوت بودیم که همگی اماده شدیم و رفتیم خونشون.امیر مهدی و ایلیا هم بودن با هم که جور بودین و بازی می کردین .ایلیا خیلی هواتو داشت و همش مراقبت بود ایلیا 6 سالشه و حتی موقع شام بعد از اینکه غذای خودش رو خورد داشت به شما هم غذا می داد (الهی چه پسر مهربونی).کلی با هم بازی کردین و اتاق سوین رو به هم ریختین . آخر شب بود که دیگه اماده شدیم اومدیم خونمون .موقع خواب هم که اصلاً خوابت نمی یومد و فکر کنم ساعت یک و نیم نصفه شب بود که خوابت برد .شیطونکم