اونقدر خونه مامان معصومه شلوغ کردم
سلام دخترم
صبحت بخیر عزیزم،دیروز که از سرکار اومدم دیدم مشغول بازی هستی ،مامان جون ناهار رو آماده کرد ناهار هم ماکارونی بود از اونجایی که ماکارونی خیلی دوست داری خوب خوردی و سیب زمینی هاش هم که قبلا خورده بودی.بعد ناهار هم دیگه بردم بخوابونمت تا خودم به کارهای خونه تکونی برسم اولش می گفتی نه خوابم نمی یاد وقتی سرت رو بالش اومد هیچ نفهمیدی کی خوابیدی ،منم از فرصت استفاده کردم و کارام رو انجام دادم .ساعت 6:30عصر بود که بیدار شده بودی و آماده کردمت و بابا هادی هم اومد تا باهم بریم بیرون برای تعویض کفشهایی که برات خریده بودم آخه قبلیه کمی برات تنگ بود چون خودت رو نبرده بودم ولی اینبار خودت رو هم بردم که کفشی که به پات می شه انتخاب کنم .و بعد از اونم رفتیم خونه مامان جون معصومه تا عیدی مامان جون و بابا جون رو بدیم.از اونجایی هم که هوا خیلی بادی بود و چنان زو زه هایی می کشید که من خوذم خیلی می ترسیدم .تو مسیرمون هم یه درخت خیلی بزرگ روی یه ماشین افتاده بود وقتی این صحنه رو دیدی به قدری تعجب کرده بودی که همش با هیجان برامون تعریف می کردی و می گفتی باد یه درخت خیلی بزرگ رو رو ماشین انداخت وای وای .تو خونه مامان جون هم به قدری شیطنت کردی که خودت گفتی خسته شدم.شب هم وقتی برگشتیم خونه خودمون به مامان جون پرستو می گفتی اونقدر خونه مامان معصومه شلوغ کردم که نگو.فقط خونه اونا می تونم شلوغ کنم.راستم می گی آخه اونجا کسی هم نبود و شلوغ هم که می کردی بهت چیزی نمی گفتیم ولی جاهای دیگه شلوغ کردن ممنوع است.
به قدری خسته شده بودی که به محض رفتن به رختخواب خوابت گرفت.