ماجرای تلویزیون و روز عید فطرو ...
سلام عزیزم
بازم این مامان تنبلت دیر به دیر می یاد سراغ وب و ثبت خاطراتت.
چه کنم خیلی تنبل شدم ،بعدشم تو خونه شما نمی ذاری من کار بکنم و بتونم چیزی بنوسیم تا می بینی لپ تاپ روشنه بدو خودت رو می رسونی و سی دی هات به دست می گی مامان بیا اینو بذار من کمی کار کنم.هیچی دیگه با کمال احترام لپ تاپ در اختیار شما قرار می گیره و منم می رم دنبال نخود سیاه .بله عزیزم اینه ماجرا...
تازگیها خیلی دیگه معتاد به تلویزیون شدی و فقط هم شبکه پویا و پرشین تون رو می بینی و دیگه ما هم از کل دنیا بی خبریم نه اخبار داریم و نه سریال و ...هم تو خونه خودمون هم خونه مامان جون .تو خونه مامان جون که با خاله پرستو و دایی محسن در حال بگو مگو که من این جا می زنم و اون یکی می گه بزن اخبار و پرستو می گه بزن سریال وای برنامه ای داریما .آخرش هم حرف که برو داره بله ملینا خانم .کنترل ها تحت کنترل خودت هستن و دست هیچکس بهش نمی رسه .دایی محسن آخرش کم می یاره و می ره اتاق خودش تلویزیون می بینه و شما هم انگا نه انگار اتفاقی افتاده و نذاشتی بقیه به اخبار و وفوتبالشون برسن به برنامه کودکت نگاه می کنی.یه بار هم برای اینکه دایی محسن رو تحریک کنی وقتی داشت از سر کار می یومد بهش گفتی دایی داشت قوتبال می داد ولی من که نمی ذارم نگاه کنی .بله عزیزم این برنامه های تلویزیون فقط برای شما هستش و بس
اما دوباره رفتم برات کتاب خریدم که با اونا مشغول شی و کمتر سراغ تلویزیون بری امیدوارم بتونم کمی از تلویزیون دورت کنم .
یه چیزی بگم من خودم تا دانشگاه عشق برنامه کودک بودم و نگاه می کردم حتی تو خونه دانشجوییمون هم وقتی بچه ها می رفتن کلاس و من خونه بودم سریع تلویزیون رو روشن می کردم و برنامه کودک می دیدم.وقتی هم اونا می یومدن سریع خاموش می کردم .ههههه
خوب برسیم به روز عید فطر که خاله من(مامان پویا)همه رو به باغشون تو خرمدره دعوت کرد اونم به یه مناسبت خیلی خوب که دختر خاله ندا نتایج کنکورش اومده بود و به رشته مورد علاقه اش تونسته بود رتبه بیاره( رشته پزشکی )،ندا جون امیدوارم موفق باشی و مایه افتخار پدر و مادر و همه فامیل که ما همیشه به تو افتخار می کردیم.
بله عزیزم همه داییها و خاله ها و دختر خاله ها و مادر بزرگ و پدربزرگ بودن و کلی بهمون خوش گذشت از صبح کله سحر رفتیم و بعد از شام برگشتیم .شما هم با النا و مهشید کلی بازی کردین .اونم چه بازیی .اول اینکه یه آفتابه کوچک پیدا کردین و می رفتین پر آب می کردین و به درختهای باغ اب می دادین و بعدش هم خاک بازی و خاله بازی و تا عصر همین طور مشغول بودین و از این ور به اون ور می رفتین در کل خیلی بهتون خوش گذشت و از طرفی هم تولد نگار جون (دختر دایی من)بود که بعد ظهر هم برای نگار جون تولد گرفتیم و شما خواب بودی ولی برای تولد بیدارت کردم آخه همش کیک رو که می دیدی می گفتی یکی از کیکها ماله منه آخه تولد منه.گفتم اگه خواب باشی و بعد پاشی ببینی کیک نیست ناراحت می شی و گریه می کنی.بیدارت کردم تولد رو هم دیدی.شب هم بعد شام دیگه برگشتیم خونمون .
چند روز پیش هم باهم دعوامون شد و دوباره داشتی می رفتی مامان جدید بخری ازت فیلمبرداری کردم خیلی با حال حرف می زدی.می گفتی می رم مامان جدید بخرم ولی نمی دونم از کدوم طرف برم .همیچین گریه می کردی که نگو .منم داشتم از خنده می میردم.اینم دختر ما داریم می خواد بره مامان بخره .
روز سه شنبه هم با هم رفتیم شام بیرون به قدری گرسنه ات بود که وقتی داشتی پیتزا رو می خوردی گفتی مامان فوق العادست .این فوق العاده گفتنت رو قربون
توضیحات با عکس
در باغ
مهشید شیطون که از دیوار راست بالا هم می ره
با آفتابه به درختها آب بدین تا دفعه بعد که می یام بزرگ شده باشن
اینم اون صحنه ای که با من قهری و می خوای بری مامان بخری
در حال رفتن به کلاس زبان
خوابهای خوب ببینی عزیزم با اون مامان جدیدی که می خوای بخری
همیشه عصرها و شبها سرد بیرون سرد می شه برات ژاکت برداشتم که اگه شب بیرون بودیم بپوشی با اصرار که من کاپشن می خوام هیچی دیگه کاپشن رو تنت کردی و کلاهشم گذاشتی سرت .تو هوای گرم
دیروز عصر هم تو پارک برات از این حبابها خریدم کلی با ذوق و شوق داشتی بازی می کردی که ظرف حباب تو دستت خم کردی و ریخت زمین و ناراحت شدی .بهت قول دادم که دفعه بعد برات دوباره بخرم
اینم دست پخت خاله زهرا دوست من که مهمون ما بود.
دخترم همیشه شاد و خوشحال باشی
دوستت داریم