یه خبر خوش یه خبر بد
سلام دخترم یه روز صبح زمستانی رو با نام و یاد خدا شروع کردیم .امروز 92/10/30 هستش که تونستم وقت پیدا کنم کمی از روزهای گذشته برایت بنویسم.
روز چهارشنبه عروسی عموی سوین (پسر عمه من ) آقا محمد بود که همه در حال تدارک عروسی و منم اون روز رو مرخصی گرفتم و با شما و خاله پری رفتیم آرایشگاه ،تا ساعت 4 تو آرایشگاه بودیم و کمی هم موهای شما رو درست کردم و برای رفتن به تالار آماده شدیم ،عروسی تالار تشزیفات بود .رسیدیم و تازه لباسهامون رو عوض کرده بودیم که دیدم عمه کبری با چشمان گریان داره به سمت مامان جون می یاد ،اولش گفتم حتما به خاطر شوهر عمه هستش که مریضه و ناراحته ،بعدش مامانم رو دیدیدم که چشاش پر از اشک شد،آره دخترم شوهر عمه ام (بابا بزرگ سوین ) تو شب عروسی پسرش پر گشود به سمت خدا رفت.خیلی مرد مهربونی بود به کسی آزارش نرسیده بود طوری ما هم بهش می گفتیم آقا چون خیلی دوستش داشتیم .تو عروسی هم نذاشتیم عروس و داماد و دختر عمه ام بدونه اگه می دونستن مجلس عروسی خراب می شد و اون همه مهمون پا می شدن می رفتن.تا آخر عروسی هر طور بود ظاهر رو حفظ کردیم و بعد از عروسی ،هم ند=ذاشتیم عروس و داماد بیان خونه عمه که محمد اصرار داشت که حتما باید بیاد و باباش رو ببینه ولی بابا جون نذاشت و گفت دست خانمت رو بگیر و ببر خونتون و از این حرفا ،بعد از رفتن این دو عورس و دادماد دیگه عروسی به عزا تبدیل شد.خیلی ناراحت کننده بود بیشتر برای عروس و داماد دلم می سوخت که اصلا نفهمیدن چطور عروس و دادماد شدن فرداش هم به جای صبحانه بردن به عروس و داماد خبر فوت باباش رو بهش گفتن خیلی ناراحت شدم.عروس هم مثه ابر بهاری همچین گریه می کرد که نگو .ان شالله این عروس و داماد خوشبخت بشن و خدا هم شوهر عمه مهربونم رو بیامرزه.حالا تو پست بعدی هم یه خبر خوش مخصوص هم می ذارم که کلی خوشحال کننده هستش.