عسل بابا
نازگلم به قدری شیرین زبونی می کنی ،اونهم با کلمات و جملات کامل که من و بابا از تعجب قیافه هامون دیدنی می شه،
دیروز صبح که بیدار شدم تا آماده بشم و برم سر کار تو هم بیدار شدی و دیدی که بابا هادی پیشت خوابیده دستتو دور گردنش انداختی و گفتی بابا هادی خیلی دوستت دارم بابا هادی هم با شنیدن این حرف از جاش بلند شد و از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه بعد بهش گفتی بابای خودمی .دیگه بابا خوابش نمی برد از ذوق خوشحالی.و تو رو غرقه بوسه کرد
چند روز پیش هم که رفته بودم خرید کمردرد گرفتم و به بابا هادی گفتم کمرم درد میکنه .چند روزاز این ماجرا می گذشت که دیدم دستتو زدی به کمرت و می گی مامان کمرم درد می کنه . از تعجب قیافم دیدنی بود.
شب هم که با دختر عموهای من و خاله پرستو و دایی محسن و بابا هادی رفته بودیم باغ بعثت تو سرما اصرار می کردی که تاب بازی کنیم من هم برای 5 دقیقه بردم تا تاب سوار شدی البته قانع شدی و برگشتیم.موقع برگشت تو ماشین بهت گفتم دخترم بخواب خسته شدی .برگشتی و به من گفتی مامان زهرا خیلی خوش گذشت وااای از تعجب قیافم دیدنی بود...
به خونه مامان جون که رسیدیم به همه شب بخیر گفتی و خوابیدی.
دخترم با این همه شیرین زبونیت برای انار جون و صبا جون و بقیه کودکانی که تو بستر بیماری هستن دعا کن.