مهمونی های پیاپی دخترم
دیروز که از سر کار برگشتم اونم با کلی تاخیر آخه عزیزم باید تا پایان فروردین صورتهای مالی ارایه می شد تا در اواسط اردیبهشت هم مجمع تشکیل بشه که با کلی مکافات و بی خوابی و اضافه کاری تا 8 شب و کلی کلنجار رفتن با حسابها بالاخره تموم شد و برای بررسی تحویل مدیر عامل محترم گردید خدا بخیر بگذرونه.
وقتی به خونه رسیدم تازه از خواب بیدار شده بودی و گزارش روزانه بهم می دادی اینکه با بابا جون رفته بودی پارک و همچنین از بابا جون خواهش کرده بودی که برات نوشابه بخره .بابا می گفت دیدم بهم می گه بابا جون واسا برام نوشابه بخر خواهش می کنم .بابا جونم که دیگه نه نمی تونه بگه نوشابه خریده بود و کلی بهتون خوش گذشته بود.بعد هم با مامان جون خونه آنیسا رفته بودین که طی گزارشی که مامان بهم داد می گفت اونقدر خوب با هم بازی کردین که اصلاً دوست نداشتین از هم جدا بشین حتی موقع خداحافظی جفتتون هم گریه کردین.
شام هم که خونه سعیده و علی (مامان و بابا فاطمه کوچولو)دعوت بودیم آخه من و سعیده و سمیه جون(مامان زهرا کوچولو) تو یک سال عروس خانواده بابا اینا شدیم و باهم خیلی جور هستیم هر از چند گاهی خونه هم می ریم و کلی بهمون خوش می گذره حالا دیروز هم خاله سعیده به زحمت افتاده بود و دعوتمون کرده بود من و شما هم زودتر رفتیم تا کمی هم کمک کنیم اما کمک که نکردیم کلی باز ی و شادی با شما وروجکها کردیم و بعد از اونم که خودتون با هم بازی می کردین .البته زیاد با زهرا جور نیستی نمی دونم چرا ؟شاید چون سلیقه هاتون با هم یکیه یا ....هر چی تو بر می داشتی اون می خواست و هرچی اون بر می داشت تو می خواستی اما نسبت به چیزهایی که فاطمه برمی داشت عکس العملی نشون نمی دادین اینم یه جورشه دیگه .نمی دونم به شما خوش گذشت یا نه ولی به ما سه تا که خیلی خوش گذشت و شام رو هم میل کردیم هرچند شما غذا زیاد نخوردی بعد از غذا دوباره شلوغ کاری و بعد بستنی و میوه خوردین دیگه اخر شب بود که هر سه تاتون خسته شدین و ساعت 1 نصفه شب بود که با همگی خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم تو راه می کفتی نریم خونه بریم بگردیم ووواااای من که خسته شدم نه دخترم بریم خونه.