ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

عسل مامان و بابا

شب تولد بابایی

1390/7/18 11:45
نویسنده : مامان
597 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

سلام عزیزم

   دیروز که از خونه مامان جون اومدی خواب بودی ،منم دلم نیومد بیدارت کنم تا ساعت 6:30عصر خوابیدی  و منم با خاله پری رفتم خرید .اما چون گلم پیشم نبود منم چیزی برا بابا هادی نخریدم. ولی امروز حتماً باید بریم .بعد هم که از خرید اومدم دایی محسن و بابا هادی رفتن بیرون و منم شام درست کردم ولی تو اونقدر گرسنه بودی که سیب زمینی رو خالی خالی می خوری(تا حالا این کارو نکرده بودی).شام که آماده شد و همه اومدن سر میز تو هم سریع اومدی و به محض دیدن غذا گفتی :گوشت (اولین بار بود که می گفتی).شامتو هم مفصل خوردی؛ البته دخترم همه غذاشو با ماست می خوره.در ضمن میگه که خودم قاشقو تو دست بگیرم و غذامو بخورم از اونجایی که نمی تونی قاشق رو خوب بگیری تمام دست و روتو کثیف می کنی و لباسات اینا کثیف می شن.ولی به خاطر خودت قاشق می دم که سریع خودت غذا خوردن و مستقل شدنو یاد بگیری.بعد از خوردن غذا هم همیشه دستای ناز و ظریفتو میاری بالا و خدا رو شکر می کنی .وچون نمی تونی از صندلی بیای پایین می گی: پایی پایی

بعد شام هم که با عروسکت بازی می کردی و براش لالایی می گفتی و همزمان فیلم جشن روز کودک رو تماشا می کردی درکل با خودت مشغول بودی و منم راهت به کارام می رسیدم .ممنون که می دونی باید بذاری تا مامان کارهاشو بکنه تا خونه مرتب باشه و با خیال راحت به رختخواب بره .

آخ جون ملینا؛ فردا تولد بابا هادیههههههه

بابا هادی که با تمام وجود تو رو دوست داره همیشه غرقه بوسه ات می کنه و می گه من سیر نمی شم.

امشب چه ناز دانه گلی در چمن رسید

گویی بساط عیش مداوم به من رسید

نور ستاره ای در شب تولدت

انگار که فرشته ای از ازل رسید

فرشته من تولدت پیشاپیش مبارک

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)