حرفهای باورنکردنی از ملینا
سلام دخترم
هر شب که می خواهیم بخوابیم تیکه کلامت شده اینکه نخوابیم من خوابم نمی یاد منم به بهونه اینکه می خواهیم با هم حرف بزنیم می برمت رو تخت و می گم خوب حالا بیا با هم حرف بزنیم ،دیشب هم یکی از اون شب ها بود موقع خواب به چشام نگاه کردی و یه لبخند زدی و بعد گفتی مامان منو دوست داری در جوابت گفتم اره عزیزم تو عشقه منی تو عمر منی بعد دوباره بهم لبخند زدی و گفتی مرسی مامان .منم هم شما رو دوست دارم هم بابا هادی رو .بعد دستم رو روی موهات کشیدم و نوازشت کردم و گفتم خدایا شکرت که ملینا رو به ما دادی دختر به این نازی به ما دادی بازهم شکرت خدایا.
حالا گفتگوی بین من و ملینا:
ملینا :مامان کی منو به شما داد؟
مامان زهرا: خدا تو رو به ما داده عزیزم
ملینا:چرا؟
مامان زهرا :آخه ما نی نی نداشتیم بعد به خدا گفتیم خدایا یه دختر خوشگل و ناز به ما بده و خدا هم حرف ما رو گوش داد و تو رو به ما داد.
ملینا:از کجا منو داد؟
مامان زهرا: دنبال یه جواب می گشتم
مامان زهرا: اول تو نی نی خدا بودی ،بعد هم که ما از خدا تو رو خواستیم خدا تو رو به ما داد .
ملینا: مامانی من می خوام برم
مامان زهرا :کجا دخترم ؟
ملینا :پیش خدا (همچین ناراحت بودی که احساس کردم تمام غصه های عالم تو دلته )
مامان زهرا :گریه کردم زار زدم و گفتم دخترم تو هدیه خدا هستی این حرف رو نزن،چرا این حرف رو می زنی؟
ملینا: آخه خدا به من می گه بیا .بعد شروع کردی به گریه کردن .
مامان زهرا هم باهات گریه می کرد.
دخترم من داشتم خدا رو به خاطر این نعمت وصف ناپذیرش شکر می کردم که به سوال و جواب کشید و نمی دونم شاید جوابهای من به شما اشتباه بوده نمی دونم ولی هرچی بود خیلی غصه خوردم .