شیرین زبونیهای دخملم
سلام عشق مامان و بابا:
الان که دارم این پست را برایت می نویسم در خواب ناز هستی و تو رویای خودت .
عمر مامان و بابا به قدری زبون می ریزی که نگو و نپرس در مقابل بعضی حرفهات کم می یاریم.
البته هر چیزی رو سر جاش جواب می دی و معلومه که خخیلی خوب همه چیز رو درک می کنی.
تا جایی که یادم بیاد برات می نویسم که چقدر شیرین زبونی می کنی.
یه روز که برای کاری رفته بودم بیرون و تو رو هم خونه تارا و طاها گذاشتم تا باهاشون بازی کنی،دیگه ساعت 8شب شده بود اومدم دنبالت و همین که سوار شدی به ماشین پرسیدم دخترم خوش گذشت گفتی بله خیلی خوش گذشت فقط تارا خیلی گریه می کرد.دلیلش رو پرسیدم و گفتم چرا ؟
گفتی که آخه همش بهش می گفتم من زودتر از تو به دنیا اومدم و بزرگترم اونم قبول می کرد و گریه می کرد.
منم گفتم آخه دخترم تارا از شما بزرگتره دیگه چرا ناراحتش کردی.بهم گفتی نه مامان .من زودتر به دنیا اومدم .ببین اونقدر هم غذا می خورم که قوی بشم و بزرگتر از تارا بشم.
یه روز هم با هم از کلاس زبان می یومدیم که با هم داشتیم صحبت می کردیم منم به زبون بچگی باهات حرف زدم و برگشتی به هم گفتی مامان خودت رو لوس نکن .درست صحبت کن.اوه اووه
آخه یه موقع هایی می بینم که تو داری مثه بچه لوسها حرف می زنی مانع می شم و دقیقا همونطور من داشتم حرف می زدم که بهم تذکر دادی .ممنون دخترم
چند شبه که تو اتاق ما مهمون هستی و شبها پیش ما می خوابی .به قدری دلسوز هستی که نگو ...
وقتی بین ما می خوابی ،وقتی می خوای روت رو سمت من بکنی می گی بابا تنها می مونه /فیا وقتی روت رو سمت بابا می کنی می گی مامان غصه می خوره .بعد دستات رو باز می کنی و می گی مامان و بابا بیاین رو دست من بخوابین و منم روم به سمت شما دوتاست .بعد از کمی خسته می شی و می گی وای خسته شدم چطور بخوابم که شما غصه نخورین .بالاخره یکیمون می گیم اشکال نداره هر طرف دوست داری بخواب.بعد مثلا به سمت بابا می خوابی و دست منو می گیری که ناراحت نشم و بعدش هم می گی مامان تو هم روت رو سمت ما بکن تنها نباشی.قربون دل کوچیکت برم که می ترسی ما تنها یا غصه بخریم.
دیگه هیچی یادم نمی یاد وای چقدر کم حافظه شدم فکر کنم آلزایمر گرفتم.
روز عید قربان هم باغ خاله مکرمه تو خرمدره دعوت بودیم و مهمون دایی محسن و دایی من دایی عباس بودیم .خیلی بهمون خوش گذشت همه خاله ها ودایی ها بودن .فقط خاله پری و بابا جون نبودن که خاله پری تو بیمارستان شیفت بود و نتونست جایگزین داشته باشه .و بابا جون هم مشهد بود .و همچنین خاله ملیحه و عرفان هم نبودن که جاشون خیلی خالی بود.
در ادامه عکسها رو برات می ذارم :
اینجا هم باغه پسرعمه منصوره که دعوتمون کرده بودن خیلی خوش گذشت ولی هوا خیلی بادی بود و شما نتونستین بریم استخر برای آب بازی.
اینم یسناو ملینا
اینجا هم حیاط خونمونه
مهشید شیطون و ملینا
اینا هم زلزله های فامیل که پویا داره از تاب می ره بالا و ماهان هم از اون یکی زنجیر داره می ره بالا و وسطی هم نیما خان پسر دایی من.که سه پرچم ار هستن که همیشه با هم هستن و با هم... و مهشید خانم که این سه پرچم دار رو تو جیبش گذاشته و اصلا از اونا کم نمی یاره
اماده برای رفتن به جشن روز جهانی کودک در شهربازی
ورودی شهر بازی که خیلی هم هوا بادی و سرد بود برنامه ها هم داخل چادر بود.
این لباست رو هم وقتی برای یه ماموریت کاری به تهران رفتم برات خریدم .مبارکت باشه گلم
ملینا و تارا در کلاس زبان
ملینا آماه شده بره خونه سهیلا جون برای عیدی قربان (زندایی سهیلا)
روز عید قربان باغ خاله مکرمه