ملیناملینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

عسل مامان و بابا

اندر احوالات خوشگلم در این روزا

1392/8/19 9:13
نویسنده : مامان
458 بازدید
اشتراک گذاری

سلام و صبح بخیر به دختر کوچولوی دوست داشتنی خودم

دخترم اونقدر تنبل شدم که دیگه نگو کمتر از شیرین زبانیها و کارات می گم حالا سعی می کنم الان کمی بتونم جبران کنم اگه مغزم اجازه بده و تو ذهنم مونده باشه.

روز پنج شنبه ،شام خونه دایی بابا هادی (دایی جواد )شام و حلیم دعوت بودیم اسم پسرش هم پویاست ،پویا الان دانشجو هستش و شما همیشه به اسم کوچک صداش می کنی و می گفتی می خوایم بریم خونه پویا ،مامان جون می دونی پویا کیه ؟مامان جون می گفت نه .شما می گفتی خوب دوست منه دیگه .آروم و قرار نداشتی خیلی خوشحال بودی که می خوایم بریم مهمونی آخه تو این مهمونی همه دوستات رو می دیدی.می گفتی خدای من همه می خوان بیان.شب تو مهمونی هم کلی زیون می ریختی و شیطنت و همه هم می گفتن این دخترت چقدر شیرینه .منم می گفتم خوب مامانش هم شیرینه .نیشخند

دیگه آخرای مجلس خسته شده بودی و می گفتی بریم خونمون خوابم می یاد.از همه خداحافظی کردیم و امدیم خونه.

صبح روز جمعه هم با صدای زنگ خونه که عمو مهدی از حلیم دای جواد آورده بود بیدار شدم و بابایی حلیم رو گرفت و دوباره خوابیدیم تا ساعت 10.خیلی حال می داد خیلی وقت بود که اینقدر نخوابیده بودم.

در حین صبحونه خوردن هم همایش شیرخوارگان رو از تلویزیون نگاه می کردیم و من گریه می کردم و شما هم ماجرای علی اصغر رو شنیده بودی و می دونستی چی شده می گفتی غصه دارم.

و سوالهای بیشتر در مورد علی اصغر و رقیه (ع) همش ازم می پرسیدی و منم بغض نمی ذاشت برات توضیح بدم.

بعد صبحونه هم من کارای خونه رو داشتم انجام می دادم که با بابا هادی آماده شدی برین بیرون .

شیرین زبونی:

داشتی با خودکار دستت رو می نوشتی طوری که کف دستت خودکاری شده بود خودکار هم برای بابا بود.وقتی بابا بهم گفت مامان زهرا ملینا دستش رو خودکاری کرده .منم گفتم صبر کنید الان می یام جفتتون رو می کشم که چرا بابا هادی خودکارش زمین باشه و ملینا خانم دستش رو بنویسه .

اومدی جلوم گفتی ،خوب بیا بکش بیا دیگه بیا منو بکش.شما که نمی دونی من تو دستم چی نوشتم ،گفتم خوب چی نوشتی ؟

گفتی نوشتم مامان دوستت دارم .تعجبخوب با این اوصاف به نظر شما من می تونم بکشمت شیطون شیرین زبون.رسما گوش درازم کردی و منم تسلیم شدم.

بعدش با بابا رفتین بیرون و منم به کارام رسیدم .بابا اومد ولی بدون دخملم .که خونه مامان معصومه جون مونده بودی و شیطنتت اونجا گل کرده بود و نمی ذاشتی عمه مریم درس بخونه.

مامان جون مشغولت کرده که نقاشی بکشی .تو نقاشیت عکس عمه لیلا رو کشیدی که تپل بود .ازت می پرسیم چرا اینجوری کشیدی می گی خوب تپل دیگه .خنده

شب هم خونه عمه رویا دعوت بودیم که اونجا هم با باران و عارف و عرفان و سارا جون مشغول بازی بودین و بهتون خیلی خوش گذشت.

دیشب هم سالگرد ازدواج خاله سارا و عمو فرشید (دوستای خوبمون) بود که خونشون دعوت بودیم شام رو هم عمو فرشید درست کرده بود که خیلی خوشمزه بود و کیک رو هم زحمتش رو شما کشیدی هم فوت کردی و هم بریدی.اونجا هم بهت خیلی خوش گذشت.

بابا هادی هم برات یه عروسک بامزه خریده که خیلی دوسش داری و شب رو هم باهاش خوابیدی.

امروز صبح هم می گفتی بذار بخوابم خوابم می یاد .منو نبر مهد ولی من هر طور بود آماده ت کردم و بردم مهد و خودم هم اومدم سرکار.

دخترم موفق باشی .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان منیره
21 آبان 92 9:52
سلام دختر نازی داری خدا را برات حفظش کنه . من هم دو روزه برای بچه ام که تو راهه وبلاگ ساختم .هنوز نمیدونم دختره یا پسره اگر دوست داشتی یک سر بزن مرسی